پاتوق اندیشه ( نقد اجتماعی- ادبی )

پاتوق اندیشه ( نقد اجتماعی- ادبی )

فیزیوتراپیست همایون محمدی
پاتوق اندیشه ( نقد اجتماعی- ادبی )

پاتوق اندیشه ( نقد اجتماعی- ادبی )

فیزیوتراپیست همایون محمدی

ارزشگذاری غلط

در عصر اطلاعات و ارتباطات ، فضای مجازی شرایطی را فراهم آورده تا در کمترین زمان ممکن بتوان ایده ها ، نظرات ، خواسته ها و چه بسا بخشی از اعتراضات مدنی خود را به کاستی های جامعه ، به اشتراک عمومی گذاشت و ضمن تبادل افکار از اندیشه های ناب دیگران نیز آگاه شد و بهره ها جست . لذا از این منظر می توان اینترنت و فضای مجازی را از جمله دستاوردهای مهم و ارزشمند بشری دانست که فی نفسه پتانسیل تسهیل امور و کمک به مدیریت زمان را دارد که بدرستی " طلای نابش " خوانده اند .

در همین راستا چندی پیش در فضای مجازی مطلبی منتشر شد که منتسب به بانوی متعهد و هنرمند سینمای ایران سرکار خانم تهمینه میلانی بود . دلنوشته ای که در آن نگارنده ، نگرانی های خود را از وضعیت زنان جامعه و توجه بیش از حدشان به ظاهر خویش و غافل گشتن از توانمندی هایشان برای مشارکت بیشتر در فعالیتهای اجتماعی ، مطرح کرده و با صداقت تمام به چالش کشانده بود .

براستی دغدغه ها و جایگاه زن امروزی جامعه ی ما همانی است که باید باشد و از او انتظار می رود ؟

آیا درصد مشارکت زنان ما در فعالیتهای اجتماعی ، اقتصادی و سیاسی جامعه آنقدر هست که با توجه به توانمندیها و پتانسیل بالای وجودیشان بتوان به آن نمره ی قبولی داد ؟ اگر پاسخ منفی است - که متأسفانه هست چه عواملی مانع نقش آفرینی مؤثر زنان در جامعه شده ، آنگونه که بی تعارف برآیندشان به سمت تنزل روزافزون جایگاه رفیع بانوی ایرانی است ؟!..

آیا شما خواننده ی گرامی ، نگرانی این بانوی هنرمند و متعهد را بجا ندانسته و بر آن مهر تأیید نمی زنید ؟!..

 منِ کمترین که اعتقاد دارم چندی است زنان جامعه ی ما توجه به سیرت و صفای باطن را در پس پرداختن به صورت خویش فراموش ، و تمام توتمشان آراستن و آرایش همان ظاهری است که هرگز معرف شخصیت درونی آنان هم نبوده و نیست . نقابی تمام رنگی که با صرف هزینه های بسیار حاصل خواهد شد و صد افسوس که هر روز و بلکه هر ساعت به ضرب جاذبه های فریبنده ی مد روز ، آدمی را تهی تر از فضایل اخلاقی انسانی می کند و از او موجودی بی تفاوت ، گریزان از مسئولیت ، کاملاً مصرف گرا و در نهایت خنثی در مطالبات مدنی جامعه خواهد ساخت .

مگر می توان منکر شد بسیاری از زنان این روزهای جامعه ی ما آنقدر که در فضای مجازی می چرخند تا با ارسال لطیفه ای شیرین خلق کنند تبسمی گذرا را ، برای دانستن بیشتر و افزودن به اطلاعات عمومی شان از خود رغبت و همت نشان نمی دهند ؟ آنقدر که در اینترنت بدنبال یافتن متدهای جدید بوتاکس ، کاشت ناخن ، لیپوساکشن ، تناسب اندام و کاستن از حجم دماغه ی دماغِ عقاب گونه ی خود با روشهای جدید جراحی هستند ، در پی یافتن مطلبی مفید در زمینه ی روشهای تربیتی نوین برای تربیت بهتر فرزندان و یا ارتباط مؤثرتر با همسران خویش نیستند تا با یادگیری آنها گرمابخش هر چه بیشتر کانون پر مهر خانواده باشند !..

آیا برای جامعه ای که زنانش در آرایش ظاهری خود گوی سبقت را از دنیای غرب هم ربوده و در مصرف مواد آرایشی رتبه ی اول جهان را حائز شده اند ، اما هنوز به سنتی ترین روش ممکن تن به ازدواجی می دهند که انتخاب والدین و یا حتی زعمای قوم است و نه خود او ، نباید همچون ابر بهاری گریست و نگران بود ؟!..

شاید آمدن خانم " کندی چارمز " ستاره ی فیلمهای مستهجن هالیوودی به ایران برای انجام عمل جراحی بینی اش ، خود بهترین گواه این مدعا باشد که تا چه حد درگیر ظاهر شده ایم و غافل از باطن خویش !..

متأسفانه زنان جامعه ی ما آنجا که باید به روز باشند ، درگیر سنتی ترین تفکران بسته اند و آنجا که باید پاسدار حریمِ حرمت سنتها و آیین پاک و انسان ساز شرع باشند ، مسخ شده ی جدیدترین مدلهای روزند !.. 

آیا زنانی که اعتدال را فراموش و افراط و تفریط در امور را به حد اعلا رسانده اند جای نگرانی ندارند ؟

یا چنان می پوشند که از نعمت آفتاب عالمتاب و جذب ویتامین د محرومند و یا چنان به رنگ و لعاب مدها و مدلهای هالیوودی دنیای غرب در آمده که گویی هرگز ایرانی نبوده و نیستند . آیا رسیدن سن فحشا به مرز 13 سالگی برای هر ایرانی غیرتمندی نباید نگران کننده باشد و از برایش اشک نه ، که صد چشمه ی خون بگرید ؟

در همین راستا در فضای مجازی یک از هموطنان ارجمندمان با نام مهندس حسین نگراوی جوابیه ای بر متن منتسب به سرکار خانم تهمینه میلانی نوشته بودند که در نوع خود جالب و ارزشمند بود . این عزیز بزرگوار بسیار زیبا و شجاعانه علت این همه بیراه رفتن جامعه ی نسوان را " ارزشگذاری غلط " ما مردان دانسته و پیکان تیر تیز نقدش را به سوی آقایان نشانه رفته بود . واقعیتی که قابل انکار نیست و باید آن را پذیرفت .

اما ای کاش این بزرگوار به دلایل بیشمار این ارزشگذاری غلط توسط مردان هم اشاره می کردند تا نگاه ارزشمندشان به مطلب جامع تر می شد و جلوه ای زیباتر می یافت .

باور راسخ دارم اگر برای مردان جامعه ی ما دیگر فضائلی چون نجابت ، دیانت ، سخاوت ، اصالت ، متانت و ... ملاک نیست و تنها ظاهر زن و چه بسا میزان بهره مندی اش از مال دنیا اهمیت دارد ، به این دلیل است که از برخی متولیان امور به جای پاسداری و صیانت از آموزه های ارزشمند دینی - و در رأس آنها ساده زیستی - جز مال اندوزی و دنیاپرستی ندیده اند . مردان جامعه ی ما به چشم خود دیدند که چگونه امثال شهرام جزایری ها ، بابک زنجانی ها و خاوری ها با ساختن ظاهری موجه ، کمتر دویدند و بیشتر رسیدند !...

لذا در گذر زمان باور به ارزشها در نظرشان کم رنگ تر شد و ملاک ارزشگذاری شان رنگ و بوی دنیا گرفت .

باورشان شد که می توان کار نکرد ، زحمت نکشید و عرق جبین نریخت اما با ادعای دروغین عشق ، خود را به دامان زنی بیاویزند که از مال دنیا بی نصیب نیست و بهره ها دارد !...

آنها به کرات دیدند و تجربه کردند این واقعیت تلخ را که بی داشتن خانه ، ماشین ، ویلا ، حساب بانکی پر و پیمانه و ... از کمتر زنی پاسخ " بله " می شنوند و تا مادامی که محرومند از این داشته های رؤیایی ، باید بی خیال ازدواج شوند !...

اصلاً مال دنیا آنقدر در ذائقه ی دلشان شیرین آمد و نکو جلوه کرد که برای تصاحبش باور به ارزشها را از دست دادند و در این وادی چه الگویی بهتر از آنچه که امثال بابک زنجانی ها برایشان ترسیم کرده اند :

نابرده رنج ، صاحب گنج شوند و یک شبه ره صد ساله روند .

و این حکایت تلخ جامعه ی امروز ماست که به فرموده ی مقام معظم رهبری ( حفظ الله تعالی )  تنها با استعانت و الگو برداری از سیره ی نبوی ( ص) و ساده زیستی ائمه معصومین ( ع) می توان درصدد حل آن برآمد و بدان فائق شد . بی شک برای احیاء مجدد ارزشها و حاکمیت فضائل انسانی ، شما عزیزان گرامی بهتر از من می دانید که چاره ای جز این نداشته و نداریم ، داریم ؟!..  

  همایون محمدی - 30 مرداد ماه 95  

المپیک ریو و شکستی که تلخ بود

حوصله نداشتم . بهم ریخته و کلافه بودم و غمی غریب سراپای وجودم را فرا گرفته بود . زنگ هشدار تلفن همراهم حکایت از دریافت پیامکی جدید داشت . بی هیچ ذوقی سراغ تلفن رفتم . پیام این بود :

برای عصرت شادی دم کرده ام ، بخند و یک فنجان دعا مهمان من باش ...

و من بی معطلی پاسخ دادم :

گل گاو زبان دم می کردی بهتر بود . چون هم قلبم ضعیفه و هم اعصابم خراب !..

علتش را پرسید . گفتم بخاطر نتایج ضعیف ورزشکارانمان در المپیک .

کاش پاسخ نمی داد . اما افسوس که پاسخ داد و پاسخش بر کلافگی و خرابی اعصابم صد چندان افزود و همچون پتکی بر سرم آوار شد . و پاسخ این بود :

ای بابا چقدر جدی گرفتی ، حالا مگه چی شده ؟!..

من از شما عزیزان می پرسم . واقعا چیزی نشده و اتفاقی نیفتاده ؟!..

اصلاً ما ایرانیان چه چیزی را جدی می گیریم و برای کدامین جنبه از جنبه های زندگی خود در حد بایسته اش ارزش قائلیم ؟ ارزشی که ما را به سمت صیانت از داشته ها ، اصلاح معایب و جبران شکستها رهنمون سازد ؟ نه بی خیالِ هر آنچه که اتفاق می افتد ، نهال بی تفاوتی را در ضمیرمان بکارد تا در گذر زمان درخت تناوری شود با شاخه هایی از جنس " ای بابا چقدر سخت می گیری " .

اگر در ادبیاتِ آمیخته به عرفان ما آمده که " سخت گیرد جهان ، بر مردمان سخت گیر" معنایش این نیست که برای رسیدن به قله ها تلاش نکنیم و با جدیت تمام بدنبال کسب موفقیتها و مدارج عالی نباشیم . اگر تلاش اصولی و همت شبانه روزی ما نتیجه ای در بر نداشت آنگاه نباید سخت گرفت ، چرا که اساساً ما مأموریم به تکلیف و نه نتیجه .

تأسف می خورم وقتی می بینم ملت ما ، تصادف اجتناب ناپذیر دو خودرو را آنچنان جدی می گیرند که در بسیاری مواقع منجر به درگیری خونین و جدالی پر آسیب تر از خود تصادف می شود ، اما شکست معنا دار نمایندگانشان را در بزرگترین رویداد رقابتی جهان نادیده می گیرند و به راحتی آب خوردن می گذرند !...

براستی برای نتایج ضعیف کاروان ورزشی ما در بازیهای المپک و شکستهای غیر منتظره ی تعدادی از قهرمانان ملی مان ، نباید تأسف خورد و ناراحت بود ؟!...

قبول دارم که روح رقابت و مسابقه برای رفاقت است و همدلی و در ماهیت هر رقابتی نیز ، هم شکست نهفته است و هم پیروزی . اما بپذیریم بررسی دلایل هر شکستی هم ، واجب تر از نان شب بوده تا بتوان از آن پلی ساخت برای پیروزی های بعدی . اما شکست در کدامین المپیک را منصفانه و کارشناسانه به بررسی نشستیم تا از آن پلی بسازیم برای موفقیت در المپیک بعدی و آوردگاه بعدی ؟

المپیک از پی المپیک همچون برق و باد می آید و می رود با شکستهایی تکراری که در گذر زمان این باور را در ذهن ما متبادر ساخته اند : سهم ما از مدیریت نوین جهانی بیش از این نبوده و نیست !...

آری عزیزان تعجب نکنید ، عرض کردم مدیریت نوین جهانی چرا که المپیک فقط یک آوردگاه بزرگ ورزشی نیست . در واقع مکانی است برای به نمایش گذاشتن هنرِ مدیریت سه مقوله ی بسیار مهم همچون :

 - زمان

- سرمایه

- و نیروهای انسانی .

پس با این تفاسیر شکست در المپیک یعنی عدم توفیق در مدیریت مقوله های سه گانه ی فوق الذکر .

یعنی بیراه رفتن و هدر دادن منابع مالی عمومی و هرز نیروهای انسانی که بی شک سرمایه های اصلی هر کشوری محسوب می شوند . یعنی نداشتن برنامه و عقب ماندن از قافله ی رو به رشد جهانی و در یک کلام شکست در المپیک یعنی شکستن دیوار نازکِ غرور و غیرت ملیِ ملتی با این همه عقبه و پیشینۀ تاریخی !..

و دردناک تر از خود شکستها ، اینکه هنوز 24 ساعت از پایان رقابتها نگذشته که سیل تکذیبات کلیشه ای و براه افتادن پروژه ی مشمئز کننده ی" کی بود کی بود ، من نبودم " شروع شده .

هیچ کس هیچ سهمی از این شکست بزرگ را گردن نمی گیرد . ورزشکار طی مصاحبه ای رسمی مربی بدنساز تیم را مقصر می داند که به علم روز دنیا آگاه نیست !...  مربی بدنساز ، کوچینگ غلط سرمربی تیم و انتخاب گزینه های اشتباه توسط او را نشانه می رود !... سرمربی هم نبود امکانات کافی و بی برنامگی فدراسیون مربوطه را به مسلخ نقد خود می کشاند و خلاصه اینکه این " شکستِ مادر مرده " همچون توپ فوتبال هر روز در زمین یکی می چرخد و روز بعد میهمان دیگری می شود !..  

برای درک بهتر مطلب ، لطفاً به موارد ذیل توجه بفرمایید :

-  رئیس فدراسیون تکواندو که پیش از آغاز رقابتها ، وعده ی سه مدال خوش رنگ داده بود بعد از ناکامی بزرگ این رشته در مسابقات ، قهرمان سابق ملی ما را که هم اکنون سرمربی یک تیم خارجی ست و در مبارزۀ رودرو با نماینده ی ما ورزشکارش به پیروزی رسیده بود ، مقصر اصلی این شکست قلمداد کرده و درکمال تعجب او را " مزدور" می خواند !..

-  قهرمان ملی سابق ما نیز در دفاع از خود ، بیانه ای بلند بالا صادر کرده و رئیس فدراسیون را بی کفایت و مال مردم خور خطاب می کند !...

-  سرمربی کشتی فرنگی ، اشک تمساح می ریزد و البته شجاعانه از مردم عذرخواهی می کند بی آنکه ارزنی به لحاظ فنی دلایل شکست بزرگ و غیر قابل باور تیم تحت سرپرستی اش را توضیح دهد و تشریح کند !..

-  تنها نماینده ی بوکس ما بعد از باخت و حذف شدن زود هنگام از گردونه ی مسابقات ، مقصر اصلی باخت خود را کوتاهی و کاستی های فدراسیون می خواند و رئیس فدراسیون نیز بی معطلی و به سرعت - قبل از آنکه ورزشکارش به کشور بازگردد - او را از ترکیب تیم ملی اخراج و اعلام می کند علت باخت وی ، تخلفات انضباطی خود ایشان بوده و نه بیشتر . و بدین سان تمام سرمایه های ما یک شبه نابود می شوند چون فقط تحمل پذیرش واقعیت و قصور را نداریم !...

البته در این بین منکر ناداوری های ظالمانه ای که در این دوره حق تعدادی از قهرمانان ملی ما را به روشنی آفتاب عالمتاب ضایع کرد ، نمی شوم که خود جای بسی بحث دارد . اما سوال اینجاست :

آیا این اولین ناداوری در حق تیمهای ورزشی ماست ؟ قطعاً با شرایط موجود آخرینش هم نخواهد بود .

آیا نمی توان برای این معضل دامنگیر سالهای اخیر تیمهای ورزشی مان از قبل شروع مسابقات ، چاره ای اندیشید آنگونه که در المپیکهای بعدی دیگر نتوانند به تیغِ تیز ناداوری سرمان را ببرند ؟

چرا سایر تیمهایی که به لحاظ فنی و جایگاه جهانی بسیار پایین تر از ما هستند ، در هیئت رئیسه ی فدارسیونهای جهانی مربوطه ، نمایندگانی فعال و با نفوذ دارند که مانع از ناداوریِ داوران در حق ورزشکارانشان می شوند ، اما ما با این همه پتانسیل و شایستگی از داشتن چنین جایگاه و کرسی های بانفوذی محرومیم ؟ چه کسی و یا چه کسانی وظیفه ی فراهم آوردن بستر لازم برای تصاحب چنین کرسی های ارزشمندی را در ورزش کلان ما بعهده دارند که قصورشان اینگونه از آستین ناداوریِ داوران گریبان تیمهای ورزشی ما را می گیرد و به مسخ تلخ ترین شکستها می کشاند ؟ چه کسی باید پاسخگوی بغض شکسته و اشکهای پهلوان بهداد سلیمی باشد که همگان دیدند هرگز به سنگینی پولاد سرد نباخت ، بلکه قربانی مافیای داوری شد ؟

اصلاً دلایل این همه ناداوری در حق ما چیست ؟ میراث نداشته ی پدریشان را از ما طلب می کنند یا به موفقیتهای گاه و بیگاهمان در عرصه ی ورزش بخل و حسادت می ورزند ؟!..

شاید هم در پس پرده ی این همه ناداوری ....

در المپیک بسیاری از مدالها فقط بخاطر اختلاف در کسری از ثانیه توزیع شده و خواهد شد .

آنگاه ما در کشورمان شاهدیم که تأخیر دست کم یک ساعته ی پروازهایمان کاملاً طبیعی است و بدیهی جلوه می کند !... پروژه های عمرانی مان برای اتمام و رسیدن به نقطه ی بهره برداری ، به لحاظ زمانی نیازمند مضربی از 2 هستند !... استاتید دانشگاه با نیم ساعت تأخیر وارد کلاس می شوند و کارمندان دوایر دولتی برای دیر آمدن و زود رفتن ، متوسل به هزاران فن گریز !...

حتی جوانان عاشق پیشه ی ما با کلی تأخیر بر سر قرار با معشوقه ی خود حاضر می شوند آنهم با عذر و بهانۀ همیشگی و تکراری ترافیک سنگین خیابانها !...

و صد افسوس که علیرغم شعار بهره مندی از دولتِ الکترونیک محور ، مردمان کوچه و بازار ساعتها از عمر شیرین خود را در صفوف بهم پیوسته ی نان ، اتوبوس ، بانکها و ادارات دولتی صرف می کنند و به بطالت می گذرانند !...  

آیا ملتی که در کشتن زمان سرآمد دوران است ، می تواند مدعی کسب مدالهای خوش رنگ از آوردگاه سنگینی چون المپیک باشد که همه چیز در کسری از صدم ثانیه اتفاق می افتد و تعیین می شود ؟!...

توفیق در المپیک فقط به زور بازو و تمرینات سخت بدنی نیست . برای بیشمار به احتزار درآمدن پرچم سه رنگ کشورمان در چنین میادنی ، باید همت کنیم به اصلاح زیرساختهای فرهنگی ، اقتصادی و سیاسی کشورمان و صد البته در کنار آن مدیریت در زمان ، سرمایه و نیروهای انسانی را هم به نیکی بیاموزیم و به کار گیریم . چه در غیر اینصورت تا دنیا دنیاست جز تک مدالهایی که حاصل هنر فردی و غیرت ایرانی ورزشکارانمان است ، بهره ای نخواهیم برد و کِشته ای بیشتر از آنچه که اکنون هست درو نخواهیم کرد .

در پایان شاید بتوان در هجمه ی تلخیِ این همه شکست ، شیرینی و حلاوت مدال زرین دلاور مرد شهرمان کیانوش رستمی را بیش تر از پیش با ذائقه ی دل چشید و بر آن بالید . آیا اینطور نیست ؟

  همایون محمدی - دوم شهریور 95

ترکش " درحاشیه " به " دورهمی " مهران مدیری هم رسید !...

بی شک در میان بیشمار نعمات الهی که ایزد منان ارزانی بندگان خویش داشته ،" سلامتی" از جایگاه ویزه و بس رفیعی برخوردار است که بدون تحقق آن ، زندگی با تمام جاذبه هایش چندان لطفی نداشته و شیرین نخواهد بود . آری تندرستی و جسم سالم در کنار تعالی روح می تواند آدمی را در بستر حیات چند روزه اش به سعادت و کمال رهنمون سازد و مایه ی آرامش و خوشبختی او گردد .

و کیست که نداند برای حفظ این گوهر گرانبها ( سلامتی ) ، جامعه ی محترم پزشکان نقش بسزا و انکار ناپذیری ایفا می کنند و بدون زحمات آنان تحقق نعمت سلامتی امری است مشکل و چه بسا غیر ممکن .

اینکه اطباء هر جامعه در مقام پیام آوران بهداشت و سلامت ، مایه ی مباهات آن جامعه هستند بر هیچ انسان سلیم النفسی پوشیده نیست . بی شک این عزیزان ، برگزیدگان الهی بوده که بواسطه ی سالها تلاش مستمر و تحمل سختی های بسیار به آن سطح از درجات علمی رسیده اند که می توانند با دستان شفابخش خود برآلام دردمندان مرهم گذارند و آنان را حیاتی دوباره ببخشند . کاری بس ارزشمند که هرگز نتوان بر آن قیمت نهاد و با هیچ مطاع دنیوی در صدد جبرانش برآمد .   

اما براستی آیا در مقام عمل نیز ، وضع به همین گونه است ؟

آیا در هزاره ی سوم و در این روزگار پر فریب ، اطباء قسم خورده ما از علم خویش تنها برای تسکین درد بیماران و گذاشتن مرهمی بر آلام بیشمارشان بهره می جویند یا در تجارتی یک سویه و پر ضرر با نفس اماره ، علم خود را دست آویزی برای عقب نماندن از قافلۀ " زر اندوزی و تصاحب اندوخته ی بیشتری از مال دنیا " قرار داده اند و بس ؟!...

آیا مقوله هایی چون ارجاع مکرر بیماران به سایز مراگز پاراکلینیکی که تنها به منظور دریافت پورسانت از آن مراکز صورت می پذیرد ، اقدام به انجام اعمال جراحی غیر ضروری و در نهایت گرفتن مبالغی خارج از تعرفه های تعیین شدۀ مصوب بنام " زیرمیزی " خود بزرگترین گواه این ادعا نیست که شماری از پزشکان جامعه ی ما از ابن سینا تنها علمش را به ارث برده اند و با آن نه طبابت ، که تجارت می کنند ؟!...

در همین راستا شب گذشته ( شنبه 25/2/95 ) در رسانه ی ملی و از طریق برنامه ی طنز " دورهمی " که از جمله شاهکارهای جدید چهره ی نام آشنای طنز ایران جناب آقای مهران مدیری است ، توسط میهمان ارجمند برنامه که خود از پزشکان خوش نام و صدیق کشور ما محسوب می شوند ، مطالبی مطرح شد که به ظن حقیر جای بسی تأمل و تعمق ویژه دارد . جناب آقای دکتر حسن آقاجانی که با داشتن مدرک فوق تخصص جراحی قلب و عروق بی شک مایه ی افتخار همه ی ماست و خود سرمایه ی عظیمی محسوب می شوند ، انتقاداتی را به برنامه طنز " در حاشیه " وارد ساختند که علیرغم ظاهر زیبنده و تا حدودی قابل قبول آن ، به ظن حقیر جفایی بود در حق بیشمار بیمارانی کی طی سالهای اخیر زخم خورده ی تخلفات ریز و درشت شماری از پزشکان ، هیچ فریادرسی نداشته و حقوقشان را بر باد رفته دیده اند .

و صد افسوس که دستهایی پیدا و پنهان درصدد آن هستند تا به بهانه ی حراست از قداست حرفه پزشکی تخلفاتِ واضح و رو به افزایش این رشته ، مسکوت مانده و هیچ کس در باب قبح و زشتی آنها از هیچ تریبونی خصوصاً رسانۀ ملی سخنی بر زبان نیاورد تا مبادا خدایی ناکرده قداست آنان مخدوش گشته و زیر سؤال برود !....

در بطن سخنان این پزشک حاذق و انساندوست که آرامش ، متانت و ادبیات آمیخته به ادبشان قابل تحسین و بسیار دلنشین بود ، دو مطلب حائز اهمیت وجود داشت که توجه مرا بشدت به خود جلب کرد :

1-    ایشان شجاعانه و با صداقت تمام منکر تخلفات ریز و درشت عده ای از پزشکان جامعه نبوده و حتی برخورد با اینگونه تخلفات را قانونی و بر محور عدالت دانسته و گامی فراتر اینکه بر ضرورت آن تاکید بسیار داشتند .

 اما در کمال تعجب مدعی شدند که نباید این تخلفات را رسانه ای کرد و نیازی به " در بوق و کرنا کردن " آن نیست . تنها به این استدلال که مبادا بزرگی و عظمت جایگاه این حرفه ی مقدس نزد فرزندانمان کم رنگ گردد که در آن صورت نمی توان آز آنها توقع پای گذاشتن در چنین وادی پر مسئولیتی را داشت .

در همین راستا سؤال من این است :

آیا ساختن تصویری کاملاً مقدس و مصون از خطا و اشتباه ، از حرفه ی پزشکی در ذهن کودکانمان می تواند منطبق بر واقعیت این روزهای جامعه ی ما باشد و همین مطلب در آینده ای نزدیک که پاره های تنمان می خواهند عملاً وارد این حرفه شوند ، باعث سرخوردگی آنها نخواهد شد ؟ آیا بهتر نیست به جای مطلق گرایی  و ساختن مدینه ای فاضله در ذهن کودکان معصوم خویش ، آنان را با حقیقت غیر قابل انکار این رشته و خطرات درکمین نشستۀ آن آشنا سازیم که در آینده ممکن است به بهای تاراج بسیاری از باورهای ارزشمندشان ، سلامت نفس آنها را تهدید کرده و به مخاطره بیندازد ؟ آیا بیان حقایق و ارائه ی تصویری از زشتیها و کژیهای بالقوه ی این رشته در کنار بیشمار خوبیها و توانمندیهای آن برای خدمت به جامعه بشریت ، فرزندانمان را در گرفتن تصمیمی درست کمک نخواهد کرد آنگونه که احتمال موفقیتشان را دو چندان نموده و با شناخت درست و صحیحی از سختی های مسیر ، سعادتشان را ضامن باشد ؟

از اینها گذشته اگر قرار باشد هر کس برای حرفه ی شغلی خود هاله ای از تقدس قائل شود آنسان که حتی با شرط اثبات تخلفات آن ، پیکان تیر هیچ نقد منصفانه ای بر آن کارگر نبوده و هیچ کس را هیچ حقی برای انتقاد از آن نباشد که خود خواسته جامعه را بسوی آنارشی ویرانگری رهنمون ساخته و به اصطلاح عامیانه سنگ روی سنگ بند نخواهد شد !...

باید پذیرفت پنهان کردن بیراهه های یک مسیر خطیر ، در حکم پاک کردن صورت مسئله است و نه تنها هیچ تأثیری در ارتقاء جایگاه آن در اذهان عموم نخواهد داشت بلکه خود جفایی است بزرگ در حق آنانی که به نیت خدمت می خواهند بعدها ردای سفید طبابت را به تن کرده و خدمتگزار مردم باشند .  

2-    این پزشک و استاد دانشگاه تهران در بخش دیگری از سخنان خود فرمودند :

من با کلیت طنز " درحاشیه " موافقم اما اعتقاد دارم جناب آقای مدیری در ساختن این سریال غلو کرده و بیراهه رفته اند چرا که وجه " هجو" سریال بسی بیشتر از " طنز " آن بوده و به نوعی باعث شکستن قداست این حرفه شده است .

در پاسخ به این استدلال ، توجه جنابشان را به این واقعیت محض جلب می کنم :

آیا مگر نه این است که در جامعه ی ما عملاً وجه " تجارتِ " عملکرد شمار زیادی از پزشکان ، بسی بیشتر از " طبابت " آنان است و تاوان این زیاده خواهی بدور از انتظار را مردمانی می پردازند که کمرشان زیر بار سنگین شرایط اقتضادی موجود و وضعیت سخت معیشتی خم شده است ؟!...

افکار عمومی جامعه که از نخبگان و برگزیدگان خویش بیشتر توقع عدالت و سلامت نفس دارد تا مردم کوچه و بازار ، که همواره در طول تاریخ محکوم بوده اند برای بقا و گذران امورات زندگی ، بیشتر بدوند وکمتر درو کنند !...

با این تفاسیر اعتقاد دارم جناب آقای مدیری بعنوان هنرمندی آگاه و مسئول در قبال جامعه ی خویش ،  آگاهانه و با شجاعت تمام توانسته اند زشتی های حرفه ی ارزشمند و مقدس پزشکی را به چالش کشیده و آن را از طریق جعبه ی جادویی تلویزیون در معرض دید و قضاوت آحاد مردم بگذارند ک خود بهترین داورند .

و این هرگز به معنای بی احترامی به حرفه ی پزشکی و آندسته از طبیبانی نیست که به قیمت سوختن شمع وجودشان تسکین می دهند درد همنوعان خود را  و نعمت بزرگی بنام سلامتی ارزانی شان می دارند .

چه بسا با نگاهی واقع بینانه تر می توان مدعی شد نگاه انتقادی این هنرمند کارکشته به این حرفه ی مقدس ، خود به منزله ی خدمتی بزرگ و ارج نهادن به خدمات بی شائبه ی پیشگامان صدیق این عرصه می باشد که چون من حقیری با افتخار بر دستان مبارک تک تک آنان از سر قدرشناسی بوسه می زنم و برایشان طول عمر با عزت و سعادت و رستگاری در دو جهان را آرزومندم .

به امید آن روز که جامعه ی ما به برکت دستان شفا بخش و نفس مسیحایی این برگزیدگان الهی ، شاهد سلامت و صحت کامل را در آغوش کشیده و پر نشاط و با انرژی در عرصه های مختلف جهانی بدرخشند .

انشاءالله .

26 اردیبهشت 95

سونامی فیشهای حقوقی

سوژه ی داغ این روزهای رسانه ها و فضای گسترده ی مجازی است . فیش های حقوقی به اصطلاح نجومی برخی مدیران بیمه مرکزی ایران را می گویم که در کانون توجه همگان قرار گرفته و بشدت خبر ساز شده اند . اتفاقی نادر و غریب که جای بحث دارد و در شرایط اقتصادی حاکم بر فضای جامعه بدون تردید کام مردم را به معنای واقعی کلمه تلخ کرده است .

اما تلخ تر از خود اتفاق ، برخوردهای جناحی و هدفمند عده ای از فعالان سیاسی کشور است که بجای پرداختن به دلایل ریشه ای آن و مطالبه ی برخوردی جدی و قانونی با این فساد بزرگ دولتی ، آن را مستمسک و دستاویزی برای تخریب جناح رقیب قرار داده و به نوعی می کوشند تا از رهگذر این آبِ گل آلود ، ماهی ها بگیرند . واضح تر اینکه تلاش آشکار و بی پروای عده ای برای انتصاب این فساد بزرگ به دولت جناب آقای روحانی آنگونه که انگار در دولت های پیشین هیچ فساد مشابهی بلکه بدتر - رخ نداده ، دل هر ایرانی غیرتمندی را به درد آورده و بی شک خارج از دایره ی انصاف است .

آیا استفاده ی ابزاری از چنین معضل اقتصادی بی سابقه ای که در واقع باعث تضییع حقوق ملت شده ، خود مصداق بارز کوته بینی و آب به آسیاب دشمن ریختن نیست که هر چه زودتر می بایست به آن پایان داد ؟ و به ظن من ، شاهکار این کوته بینی دشمن شاد کن آنجاست که در طیف حامیان دولت نیز تلاشی عجیب و همه جانبه در جریان است برای انداختن توپ در زمین حریف !... تلاشی برای اینکه وانمود کند فساد مالی دولت پیشین به مراتب بیشتر از اکنون بوده و تنها مختص به این دولت نیست . گویی در باور اینان اثبات وجود فساد در دولت پیشین ، رافع مسئولیتشان خواهد بود و قصور و کوتاهی کنونی آنان را توجیه خواهد کرد !...

و تنها خدا داند و بس که در وادی این همه جدلهای جناحی ، چه فرصتهایی که برای آبادانی مُلک از بین نخواهد رفت و چه هزینه های هنگفتی که از جیب ملت برای آرایش اینگونه دعواهای سیاسی پرداخت نخواهد شد . انگار ملاک و معیار مقبولیت هر اتفاقی در جامعه ی ما ، حمایت از دولت کنونی است و یا تخریب دولت پیشین و بالعکس . و این وسط مواردی چون رضایت خالق منان ، تحقق عدالت اجتماعی و سیانت از حقوق مشخصه ی مردم که به فرموده ی امام راحلمان ( ره ) صاحبان اصلی نظامند ، هیچ محلی از اعراب نداشته و ندارند . آیا با اینگونه برخوردهای تخریبیِ فرصت سوز ، چرخِ رشد و توسعه ی اقتصادی کشور خواهد چرخید تا از چرخش آن معضلات دامنگیر خوفناکی چون بیکاری ، اعتیاد و ... دیگر نچرخند و برای همیشه ی ایام از حرکت باز ایستند ؟

آیا بهتر نیست بجای این همه یکدیگر را مقصر دانستن و پیکان تیر انتقاد را به سمت هم نشانه رفتن ، همفکر و همنوا با هم ضمن شناسایی دلایل ریشه ای چنین تخلفاتی ، سعی در ریشه کن کردن آنها داشته باشیم که زهی افسوس در ادوار مختلف و به اشکال مختلف بروز کرده و همواره دود آن به چشم ملت رفته است و لاغیر؟

و اما پیرامون فیشهای حقوقی فوق الذکر سؤالاتی مطرح است که می بایست متولیان امور شفاف و بی پرده به آنها پاسخ دهند تا افکار عمومی جامعه نسبت به چرایی و چگونگی آنها منور گردد :

1-   اگر به مدد گستردگی و سرعت بالای فضای مجازی به شکلی اتفاقی از این فیشها رونمایی نمی شد ، تا به کی و کجا عده ای دشمنِ دوست نما بسی ناجوانمردانه بر خوانِ بیت المال مسلمین نشسته و به ناحق از آن ارتزاق می کردند ؟

2-   در بیمه مرکزی ایران که چنین فیشهایی با ارقام بالا صادر شده است ، مراکز نظارتی همچون حراست ، بازرسی و ... وجود نداشته که نسبت به آنها معترض شوند و در همان گام نخست مانع شکل گیری چنین تخلفات اقتصادی شرم آوری گردند ؟

3-   صرف نظر از مراکز نظارتی ، چرا واحد کارگزینی بر خلاف قوانین و دستورالعملهای موجود اقدام به صدور چنین احکام سؤال برانگیزی نموده و بدتر اینکه چرا امور مالی بی سؤال و جواب آنها را پرداخت کرده است ؟ آیا با این تفاسیر داشتن این ادعا که مقصر اصلی و شاید علت تامه ی این تخلف بزرگ ، کارگزینی و امور مالی نهاد مربوطه هستند ادعایی به حق نیست ؟

4-   چرا دولت مدعی تدبیر و امید به شکل رسمی اسامی متخلفین این تخلف بزرگ اقتصادی را به ملت خود معرفی نکرد تا ضمن برائت جستن از چنین عمل قبیحی ، در اذهان عمومی جامعه القا کند هنوز بر سر عهد و پیمان خود با مردم ، محکم و استوار پابرجاست و اجازه نخواهد داد کوچکترین حقی از حقوق مشخصه ی آنان ضایع گردد ؟

5-   اخبار غیر رسمی حکایت از برکناری صاحبان فیشهای نجومی دارد . در صورت صحت مطلب آیا تناسبی منطقی بین جرم و کیفر برقرار است ؟ آیا به صرف برکناری آنان می توان مدعی حمایت از حقوق ملت شد ؟ و آیا اساساً چنین برخوردهایی که بیشتر جنبه ی رفع تکلیف دارند ، در ماهیت خود از اثرات بازدارندگی لازم برای پیشگیری از وقوع اتفاقات مشابه برخوردارند ؟

باید از بیانات مقام معظم رهبری ( دامه برکاته ) که بصورت شفاف امر به پیگیری موضوع و برخورد قاطع با بانیان این فساد مالی فرمودند ، نهایت بهره را برد و با برخوردی جدی با عاملان آن مانع بروز تخلفاتی مشابه در آینده ی پیش روی ملت شد . همین و بس .

و این در حالی ست که به گفته ی " زمان خدابخشی " از کارگران معادن شمال کشور که شب گذشته میهمان برنامه ی ماه عسل بود ، کارگران معادن ما در اعماق زمین با به جان خریدن خطرات بالقوه ی فراوان و انجام کارهایی بسیار سخت و طاقت فرسا فقط یک میلیون و دویست هزار تومان حقوق ماهیانه دریافت می کنند . حقوقی که به سختی چرخ زنگار گرفته ی یک زندگی ساده ی ایرانی را می چرخاند ؟

کاش می شد تمام مسئولان ، مدیران ، وزیران و وکلای مردم در خانه ی سبز ملت ، فیش های حقوقی خود را برای تنویر اذهان عموم در ویترین رسانه ها و یا حتی فضای مجازی به نمایش می گذاشتند تا ضمن همراهی با ملت معلوم گردد که تخلفات رخداده در بیمه مرکزی ایران یک اتفاق نادر بوده و هرگز تکرار نخواهد شد .

راستی شما خواننده ی گرامی چقدر حقوق می گیرید ؟

فیش حقوقی تان چقدر ...

اما نه ، مهم نیست فیش حقوقی من و شما و حتی مدیران ارشد کشور مزین به چه مبلغی باشد .

مهم این است که حداقل حقوق دریافتی هموطنان کارگر ما در سال 95 حتی با افزایش 14درصدی چیزی بیشتر از 800 هزار تومان نیست !...

اینطور نیست ؟

15تیرماه 95

از یوزارسیف بیاموزیم !...

چه بسیار صفحاتی از تاریخ کهن و پر افتخار ما که مزین شده به زیبایی های بی بدیل عشق و ماندگاری عشاق دلسوخته ای که با صفای باطن و صد البته پاکدامنی خویش ، عظمت این واژه ی مقدس را به معنای واقعی کلمه تفسیر کرده و به منصه ی ظهور رسانده اند . مردان و زنانی که بواسطه ی تعالی روح همیشه و در همه حال عالم را محضر خدا دانسته و هرگز در وادی عشقبازی ، اسیر هوای نفس نگشته و جان خویش را به تمایلات پر جاذبه ی تن نیالوده اند .

و چه بسا راز مانایی و ماندگاریشان هم در بستر تاریخ همین بوده و هیچ گاه در گذر زمان بر سیمای آنان غبار فراموشی نخواهد نشست و همواره چون خورشیدی تابان می درخشند .

اما در این میان ، داستان " یوسف و زلیخا " حکایت دیگری است . شاید دلیل متمایز بودن آن هم این باشد که در بطن داستانِ بسیار آموزنده ی آن می توان رد پای اراده و مشیت الهی را جست و به چشم دل دید طاعت و بندگی بی شائبه ی نبی خدا را که به بهای سالها رنج و مشقت بسیار هرگز تن به گناه بزرگی چون" خیانت و شهوت " نیالود و ذره ای از یاد خالق خویش غافل نگشت . آری ، بی شک مبارزه ی یوسف با نفس اماره و پرهیز از خطا و لغزش به قیمت اسارت و در بند شدنش با تحمل شکنجه های بسیار می تواند آینه ای روشن فراروی همه ی ما باشد تا در دام حادثات دهر ، به راحتی آب خوردن اسیر هوای نفس نشده و خود را در منجلاب تمایلات تن غرق ننماییم . البته شاید عده ای مدعی باشند که از نبی خدا جز این هم انتظاری نیست و دانش آموخته ی مکتب وحی می بایست اینگونه عمل کند و بدینسان خالق زیباترین وجه از وجوح بندگی خالق باشد . اما یادمان نرود که حتی یوسف هم در مقام رسالت و پیامبری خدا از آنجا که شأن و منزلت انسانی داشت می توانست بر خلاف آن عمل کند و بی تردید آنچه که مانع ارتکاب او به گناه شد ، رسالتش نبود که ایمان و خوف و رجایش به خالق بی همتا او را از لغزش و خطا باز داشت .

برای او"رضایت معبود" بسی شیرین تر از حلاوتِ "وصال محبوب" بود و به نیکی می دانست که از پس تمام رنجهایش ، گشایش و پاداشی است بس بزرگ که کامل کننده ی رسالت اوست . و براستی بعد از خشنودی پروردگار متعال ، چه پاداشی بالاتر از نشستن بر مسند صدرات عظیم ترین تمدن تاریخ بشری آنهم از پی برآمدن از قعر چاهی که بدست برادران خود در آن گرفتار آمده بود ؟

به همین منظور امروز بر آن شدم تا در فرصت اندک این مقال در حد بضاعتِ فهم و درک خویش ، فهرست وار به گوشه ای از آموزه های این داستان قرآنی اشاره نمایم . باشد که مقبول نظر شما گرامیان واقع گردد :

1-    در قاموس مردان بزرگ ، یأس و ناامیدی از رحمت واسعه ی الهی هیچ جا و منزلتی ندارد . یوسف هر چند که می دانست درهای گناه یکی از پی دیگری برویش بسته شده اند اما با علم به این مطلب ، باز هم تسلیم نشد و به سمت درهای بسته دوید تا دست کم مأمور به تکلیف باشد نه نتیجه . و چه زیبا نتیجه ی خویشتنداری و پاکی بی نظیر خود را از خالق خویش گرفت .

2-    یوسف در مقام عزیز مصر علیرغم آنکه می توانست و قدرت داشت تا انتقامی سخت بگیرد ، برادرانش را نه تنها بخشید که از خطر قحطی و مرگ نیز نجات داد تا به تمام تاریخ درس گذشت و ایثار دهد و به تصویر بکشاند مهربانی و رأفتی که بن مایه ی آدمیتِ آدمی است و متأسفانه گوهر گم شده و کمیاب عصر حاضر . همان برادرانی که با شقاوت و بیرحمی تمام او را به زر ناسره بفروخته و با تیر رشک و حسد خود به قعر چاه افکنده بودند .

3-    زلیخا بعنوان زنی بسیار زیبا و صاحب جاه و جلال و مکنت و قدرت ، تنها به دلیل قرائت غلط از واژه ی مقدس عشق ، اسیرخواسته ی تن شد و در زمره ی زیانکاران درآمد . بدانسان که علاوه بر خوردن بر چسب خیانت به شوی خویش که در هر آیینی بدترین نماد بی آبرویی ست ، تمام داشته های خود اعم از زیبایی و ثروت و قدرت را نیز بدست باد سپرد و حاصلی جز فقر و آوارگی تا حد بی خانمان شدن درو نکرد . و این کمترین تاوان پیروی و اطاعت کردن از هوای نفس است که بسی ویرانگر است و مخرب .

4-    همان زلیخایی که گوهر وجودیش را به ثمنِ لذتی جسمانی به تاراج داده و انگشت نمای خلق شده بود و به ترفند هزاران عشوه و ناز زنانه ی خویش هم نتوانسته بود توجه یوسف را به خود جلب کند ، آنگاه که دلش به نور ایمان منورگشت و حقیقتِ عشق واقعی را دریافت ، نه تنها تمام داده های خود اعم از جوانی و قدرت و منزلت و ... را باز پس ستاند و به وصال محبوب دیرینه اش رسید بلکه الطاف الهی و رضایت خالق یکتا را نیز پشتوانه ی عظیمی برای ادامه حیات خویش دید و به خیل بیشمار نظر کردگان الهی پیوست . شاید این شق داستان می خواهد توجه نوع بشر را به این حقیقت ناب جلب کند که آدمی به خودیِ خود هیچ ندارد و اوست که اگر بخواهد عزت و اعتبار می دهد و یا می ستاند و لاغیر .

5-    و اما شاهکار بسیار ارزشمند این داستانِ عاشقانه ی ماندگار ، اینکه زلیخا بعد از بینا شدن و بازگشت جوانی علیرغم آن همه بی تابی برای وصال نبی خدا ، چهل شبانه روز خود را از دیدار معشوق زیبارویِ پاک سرشت خویش محروم ساخت تا نشان دهد که او هم لذتِ رضایت معبود را به شیرینی وصال محبوب ترجیح می دهد و خود را مکلف می داند پیش تر از آن ، شکرگزار خالقی باشد که اراده اش فوق اراده هاست و تنها می بایست از او خواست و با او به معامله نشست . تجارتی که هرگز با ضرر و زیان میانه ای ندارد و علیرغم سختی های ظاهری اش ،  همه سود است و منفعت و مایه رستگاری هر دو جهان .

6-     دیدن جمالِ جمیل جانان صبر و شکیبایی بسیار می طلبد و وصالش ، اطاعت از فرامین الهی و پایبند بودن به ارزشها که اولی را یعقوب نبی ( س ) با تحمل سالها فراق و دوری فرزند و دومی را زلیخا با تغییر نگرش خود و دل سپردن به حقیقت واقعی عشق ، به بهای سوختن شمع وجودشان برای جهانیان مشق کردند و به آنان آموختند .

**********

شاید نتوان در وانفسای این روزگار پر فریب ، یوزارسیف بود و چون او از بند نفس اماره جَست و رها شد ،  اما می توان آنگاه که ابلیس درون به لذتی گذرا ما را به مسلخ تیغ تیز گناه دعوت می کند ، با یادآوری خویشتنداری یوزارسیف و عنایات همیشگی خدای او به تمامی بندگانش ، لختی درنگ کنیم و سهل و آسان زبون و بنده ی نفس نشده و تن به گناه نسپاریم . نمی توانیم ؟!...

بی شک در گذر زمان چنین توجه و ممارستی ما را از لغزش و خطا مصون داشته و به ساحل  آرامش و سعادت رهنمون می سازد . یوزارسیف شدن نا ممکن ولی یوزارسیف وار زندگی کردن ، شدنی است .

داروخانه ای که دارو داشت ، اما انسانیت ...

ساعت 10 صبح به وقت پایتخت . خیابان ... شلوغ از رفت و آمد عجول آدمیان آبستن حادثه ای تلخ است که در نوع خود تراژدی غم انگیزی ست از مرگ آدمیت دوران !...

پیر سالخورده ای خمیده قامت ، خسته از گردش ایام با دستانی پینه بسته و خالی از اوراق بهاداری بنام "پول" خود را به داروخانه ای می رساند که بدون دریافت وجه ، حاضر به پیچیدن نسخه اش نیست . با دلی شکسته و بغضی گلوگیر قفسه های پر از داروی داروخانه را که فقط به اندازه ی یک پیشخوان با او فاصله دارند به تماشا می نشیند بی آنکه در تن رنجور و خسته اش نایی مانده باشد برای فریادی رسا که گوش فلک را کر کند و خواب خفتگان بی درد زمان را آشفته . فریادی با این مضمون :  

نامسلمان چرا ؟ نمی بینی نفسهای آخرم بسته به همین داروهایی است که از من دریغ می کنی ، آنهم به گناه نداشتن آنچه که تو کرور کرورش را در مشت خود داری و باز هم در پی داشتن خروار به خروار بیشتر ازآنی ؟!..

مرد ، درمانده و نا امید غریبانه بر دیوار تهی از مهر یکی از شلوغ ترین داروخانه های پایتخت تکیه می زند و در حسرت داروهایی که با جیب خالی نتوانسته بود تهیه کند در آغوش همسر ناتوانش آرام می گیرد و جان به جان آفرین تسلیم می کند . پایانی غم انگیز برای شهروندی دردمند و بی کس که می توانست زنده بماند اگر فقط و فقط پیش از آن ، انسانیتِ ما فرزندان آدم دچار مرگ مغزی نمی شد و در پیش پای " تکاپوهای بی وقفۀ از صبح تا به شام مان برای تصاحب اندوختۀ بیشتری از مال دنیا " به ورطه نابودی نمی افتاد !...

آری ، او رفت بی آنکه قبل از مرگش فرصت یابد به این واقعیت تلخ بیندیشد که :

در جای جای این شهر شلوغ هستند به ظاهر انسانهایی که پستوی انبارهای خاک گرفته ی آنان پر شده از داروهای بیشماری که دور از چشم نیازمندانش منتظر جزر و مد مناقشات سیاسی روز ، آماده اند تا در بهترین زمان ممکن و با بالاترین قیمت لازم روانه ی بازار گردند تا بی خیال غم نیازمندانش زینت بخش قفسه ی داروخانه هایی باشند که بدون دریافت وجه ، هیچ نسخه ای را نپیچیده و هیچ دردی را هم درمان نکرده و نمی کنند !... 

و نقطه ی عطف این سناریوی غم انگیز و کاملاً زنده ، اینکه عابران عجول خیابان هم با طمأنینه ای خاص پرپر شدن غریبانه و پر درد این پیرِ فرتوت را می بینند ، اما راحت می گذرند بی آنکه بدانند و بپرسند : چرا ؟!...

فقط گاه از سرکنجکاوی لختی درنگ کرده و می ایستند تا از نزدیک و به چشم سر ببینند شاهکار " انسان پست مدرن" را که گویی جز این نظاره ی بس شرم آور و بی ثمر هیج هنری ندارند و هیچ تعهدی هم بر دوش آنان سنیگنی نمی کند . چنان در روزمرگی های خویش غرق شده اند که حتی مرگی اینچنین تأسف بار در پیاده رو خیابان هم خلوتِ خاموش دل سخت تر از سنگ خاره ی آنان را بر هم نمی زند !...

براستی در لحظه ی جان سپردن این پیر دردکش ، هر یک از ما بعنوان هموطن او مشغول چه کاری بوده ایم و دغدغه ی فکری مان چه بوده است ؟ کدامین نعمت الهی را با بی محابا و از سر غفلت به اسراف نشسته ایم و در پی کسب کدامین زرق و برقِ چشم خیره کن زندگی همچون آب روان ، روان بوده ایم ؟!..

شاید درکافی شاپهای رؤیایی مختص به هزاره ی سوم در کنار لعبتکی زیباروی مشغول نوشیدن قهوه ای گرم ، تناول فست فودی چرب و لذیذ ، کرم کاراملی خوش رنگ و یا بستنی های چهار فصلی بوده ایم که هر یک نقش می زنند بر قاب خاکستری ذهنمان خاطره ای به یادماندنی را . آنگونه که حلاوتش تا فردای قیامت در ذائقه ی دلمان باقی مانده و هرگز از یادها نخواهد رفت !...

و یا شاید هم مشغول اموراتی بس مهم تر و ارزشمندتر بوده ایم ؟!..

 اموراتی همچون :

1-    تعویض مبلمان و دکوراسیون منزل که به ظن بانوی خوش سلیقه ی خانه مدتهاست از مد افتاده و مایۀ شرمساری و سر افکندگی اش نزد فامیل و در و همسایه !..

2-    سفارش تاج گلی چند متری و بس آبرومندانه !... برای گرامیداشت مجلس ترحیم اقربا و خویشانی که دستشان از دنیا کوتاه است اما بی شک در عالم برزخ هم هرگز راضی به این همه اسراف ما نیستند !...

3-    گوش دادن به توضیحات مدیر فروشگاهی که با حرارتی خاص مشغول معرفی جدیدترین مدل از یخچال فریزرهای ساید بای سایدی است که مجهز به تکنولوژی روز ، توان نگهداری یکباره ی گوشتِ یک گاو چهل من شیر ده را دارند تا کدبانوی خانه بی دغدغه ی سفره های خالی شماری از همسایه ها ، روزها و بلکه هفته ها از پی هم ، طبخ نمایند غذاهای گرم و لذیذی را که متناسب با طبع سخت گیر و بد غذای ماست !... چرا که در گذر زمان به همه چیز عادت کرده ایم جز گرسنگی !...

4-    خرید ادکلنی که بوی معطرش همچون مشک خُتن ساعتها ماندگار است و به سحر رایحه ی دل انگیزش تمام عابران کنجکاو خیابان را بر جای خود میخکوب کرده و به تحسین ما وا می دارد . همان شیشه ی کوچکی که برای تهیه اش می بایست دست کم معادل اجاره بهایِ زیر زمینی تاریک و نمورکه یک کارگر روزمزد جهت سکونت اهل و عیالش به قیمت ریختن عرق جبین و پینه بستن دستانش می پردازد ، پرداخت نمود !...

5-    پرسه زدن در پاساژهای چند طبقه ای که در پشت ویترینهای پر فریب و رنگارنگشان با ظرافتی خاص و مشتری پسند ، به نمایش گذاشته اند جدیدترین مدلِ گوشی های تلفن همراه هوشمندی را که متأسفانه ساعتها از عمر شیرین و برگشت ناپذیر ما را در سیطره ی جاذبه های خود به تباهی کشانده و بواسطه ی اپلیکیشن های فراوانی که صد افسوس نظارت و کنترل آنها در اختیار بیگانگان است ، خصوصی ترین زوایای زندگی ما را هم در معرض دید همگان به تاراج برده و به دست باد سپرده اند !...

6-     نشستن در سالن انتظار مملو از منتظرانی که آمده اند تا به هنرِ تیغ تیز پزشکی حاذق و خلاق ، برکَنند اندکی از گوشت دماغه ی عقاب گونه ی دماغ خود را که بزرگیش برایشان عقده شده و می بایست به بهای ریسکی پرخطر و هزینه ای گزاف از شر آن خلاص شوند !...

7-    محو تماشای شبکه های بیشمار و پر فریب ماهواره ای که با تبلیغ شبانه روزی خود بمباران می کنند ذهن ما را برای خرید داروهای جورواجوری که یا اندکی چربیهای انباشته شده در ناحیه شکم و پهلوی ما را بسوزانند و آب کنند و یا باعث چاقی و فربه شدن صورت تکیده و استخوانی مان گردند تا بدینوسیله در ویترین انظار سخت پسند دیگران ، متناسب تر و زیباتر جلوه نماییم !...

8-    چانه زدن برای خرید ماشین های شاسی بلند آخرین سیستمی که گاهی اوقات چشمان آدمی برای تشخیص تعداد صفرهای مقابلِ مبلغ پرداختی آنها دچار خطا شده و بدون کمک دستگاههای پیشرفته ی پول شمار امروزی ، شمارش آن در حوصله ی هیچ کس نبوده و ساعتها طول خواهد کشید !..

9-   ساخت و ساز آسمانخراشهای سر به فلک کشیده ای که امکانات داخلی آنها از سیستم سرمایش و گرمایش مطبوعشان گرفته تا کاغذ دیواریهای خوش آب و رنگ و لطیف تر از برگ گلشان ، مضاف بر آبنماهای مدرن و نورپردازی های چشم نواز و گچ بریهای طلایی و کابینت های تماماً mdf و .... همگی به نوعی تداعی کننده ی گوشه ای از بهشت خدا بر زمین خاکیست و تنها چند درصد از اقشار جامعه قدرت خرید آنها را دارند !... 

10 - و یا شاید هم سبکبال و راحت ، مشغول تزیین ماشین عروسی بوده ایم که به بهای پرپر شدن گلهای بیشماری قرار است زینت بخش رؤیایی ترین شب زندگی مان باشد و به نوبۀ خود کور کند چشمانِ حسادت هر آن کس را که نتواند دید . تزیینی کام تلخ کن برای حاسدان تنگ نظر فامیل که حریصانه در کمینِ لغزش ما نشسته اند و منتظرند تا به اصطلاح با " کم گذاشتن ما " در چنین شبی تکرار نشدنی ، شاهد شکستن غرور و کم رنگ شدن اعتبار و آبروی مان باشند !...

شاید هم مشغول ....

اما نه ، اصلاً مهم نیست که در لحظه ی جان سپردن این دردمند ناتوان و چه بسیار شهروندان دیگری که در جای جای این سرزمین پهناور با شرایطی مشابه مجبور به ترک دنیا هستند ، من و شما و همه ی ما که زیر یک پرچم خوش نقش امتی واحد را تشکیل می دهیم ، کجا بوده ایم و به چه کاری مشغول ؟ مهم این است که منبعد دیدن و یا شنیدن این حادثه ی تلخ ، چه کرده و چه می کنیم و آیا به گوش جان شنیده ایم ندای وجدان بیدارمان را که به فریادی بلند نهیب مان می زند :

بمان ، خوب ببین و سهل و آسان نگذر ؟

آیا از پس حوادثی مشابه ما هم به خیل عظیم عابران بی خیال عجولی می پیوندیم که ساده و بی دغدغه از کنار جسد مانده بر سنگفرش سرد و سخت خیابانهای شلوغ شهرمان گذشتند بی آنکه لختی درنگ کنند و به چگونگی و چرایی آن مرگ غریبانه بیندیشند و یا به خود می آییم و ....

براستی هزینه ی داروهای حیاتبخش و واجب تر از نانِ شب آن مرد نگونبخت چقدر بود که جامعه ی اسلامی ما درکشوری با این همه سرمایه و منابع خدادادی از پرداخت آن عاجز و ناتوان بود ؟

شما فکر می کنید دولتمردانِ دولتی که مدعی" تدبیر و امید" است ، پاسخ این پرسش ساده را می دانند و اساساً در برنامه های کاریشان راهکار و تدبیری مشخص برای جلوگیری از اینگونه غریبانه جان دادن شهروندانمان گنجانده شده تا دیگر شاهد پرپر شدن عزیزان هموطن خود بر سنگفرش سرد خیابانها نباشیم ؟!... 

30 اردیبهشت 95

داعش ، خالق تلخ ترین انتخاب تاریخ

در جاهلیت عرب که وجود دختران را مایه ی شرم می دانستند و آنان را زنده به گور می کردند ، مردی از صدف وجودی عالم امکان بیرون آمد بنام محمد (ص) که پیام آور رأفت بود و مهربانی .

رسالتش ، کامل کردن مکارم اخلاقی و ابزارش مهر بی پایانی که به او لقب " امین" داده بود .

با امت خویش مهربان بود و گشاده رو . خطای آنان را می بخشید مگر آنکه اصولی لایتغیر از شریعت ناب را مخدوش می کردند . با کودکان ، کودکی می کرد و با اشتیاق بسیار از بیماران و دردمندان عیادت می نمود حتی آنکس که بارها و بارها بر فرق مبارکش خاکستر ریخته و معاذالله دشنامش داده بود .

در اثبات مهر و محبت جاودانه اش همین بس که اشاره کنم خداوند رحمان در آیه ی دوم سوره ی مبارکه ی حجرات خطاب به پیامبر (ص) می فرمایند :

ای اهل ایمان ( با رسول با ادب سخن بگویید ) و فوق صوت پیغمبر صدا  بلند نکنید ( به " یا محمد" و " یا احمد" بر او فریاد نکشید ) که اعمال نیکتان در اثر بی ادبی محو و باطل شود و شما فهم نکنید ( که بی ادبی مبطل اعمال نیک است) .

بعد از نزول این آیه ی شریفه ، شخصی خانه ی پیامبر را دق الباب کرده و آن یگانه ی هستی را با ندایی بلند و حالتی کاملاً بی ادبانه صدا می زنند و مخاطب خویش قرار می دهند . در میان تعجب همه ی اصحاب ، پیامبر با  صدایی به مراتب بلند تر پاسخش می گوید . یکی از یاران حیرت زده می پرسد :

یا رسول الله ، چرا اینگونه به بانگ بلند پاسخش گفتید ؟!..

و او با متانتی خاص می فرمایند : من با  صدایی بلند تر پاسخ گفتم تا مبادا این بندۀ خدا به استناد کلام وحی ( آیه  شریفه ی ذکر شده ) مرتکب خطایی شده باشد . یعنی پیامبر اکرم (ص) که وجود نازنین شان به معنای واقعی کلمه عصاره ی کرامت و بخشش است ، نه تنها اشتباه محرز و مسلم مردم را دستاویزی برای عقوبت آنان  نمی بینند ، بلکه تا آنجا که ممکن است خود را ملزم دانسته به دیده ی رأفت و مهربانی آنگونه عمل کنند که امتش از سر جهل مرتکب گناهی نشوند که از پی آن مستوجب عقوبتی اخروی گردند .

به عبارت بهتر وظیفه و رسالت پیامبر در مقابل امتش منحصر به محدوده ی زمانی قبل از ارتکاب به گناه نیست  بلکه پس از آن نیز ، او که فلسفه ی وجودیش رستگاری خلق است خود را در برابر آنان مسؤل می داند تا جایی که حتی به شیوه هایی غیرمتعارف و نامتجانس با شخصیت آسمانی اش ( بلند کردن صدا ) سعی می کند مانع از لغزش و خطای آنان شود .

آیا این زیباترین تفسیر عینی از واژه ی بزرگ مهربانی نیست ؟

و بدین سان او که شمع جمع آفرینش بوده و هست ، در مقام خاتم النبیین پایه گذار مکتبی می شود که پرچم مهرورزی و همدلی را بر بلندای قله ی جهان برافراشته تا چراغی باشد فراروی همگان در تمام دوران .

افسوس که در هزاره ی سوم عده ای به مصداق بارز کاسه ی داغ تر از آش با قرائتی به غایت غلط از دین و سیرۀ نبوی ، خالق دهشتبارترین شقاوتها و دلخراشترین کشتارها شده و صد البته چهره ای زشت و بس ترسناک از دین پیامبر خاتم (ص) در افکار جهانیان ترسیم کرده اند . کیست که ندیده باشد اینروزها عده ای درنده خو با نام دین خدا و درحالی که بانگ " الله اکبر" سر داده ، چه سرها که نبریده اند و چه تجاوزها و غارتهای وحشیانه که در حق بندگان بیگناه و بی دفاع خدا روا نداشته اند؟!..

دیدن صحنه ی سر بریدن نوجوانی بی گناه و یا زنده زنده سوزندانش در میان شعله های آتش ، آن هم در لوای پرچم دینی که نیست جز مهربانی و عطوفت ، دل هر انسانی را به درد آورده و بند از بند تنش می گسلاند .

آری ، جاهلان مقدس مآب زمان در لباس جدیدی بنام "داعش"  با ذکر نام اعظم خالق ، خلقِ بی دفاعش را سبوعانه از دم تیغ می گذرانند و چه خنده دار داعیه ی حکومت اسلامی هم دارند !...

ننگشان باد که نه دین را شناخته اند و نه بویی از آدمیت برده اند .

حیدر ، یک شهروند عراقی است و از جمله قربانیان حملات وحشیانه ی این گرگ صفتانِ انسان نما به کشورش که در یک برنامه ی زنده ی تلویزیونی قصه ی پر درد خود را اینگونه شرح می دهد :

همه جا بوی خون می داد و باروت . از آسمان گلوله می بارید و صدای ضجه ی کودکان و زنان در آسمان روستای کوچکمان طنین انداز شده بود . وحشتی عجیب سراپای وجودم را فرا گرفته بود . به سرعت خانواده ی خود و زن و فرزندان برادرم را بهمراه پدر و مادر ناتوانم سوار وانت کردم و از محل گریختم . تعدادی از داعشیان متوجه فرارم شدند و به تعقیب ما پرداختند . زیر بارانی از آتش با تمام قدرت بر پدال گاز فشار آورده تا از دست دشمن رهایی یابیم . غافل از اینکه غم انگیزترین اتفاق زندگیم در حال شکل گیری است و رنجی بی پایان در انتظار من است . ناهمواری جاده و سرعت زیاد ماشین باعث شد تا " یورا " دختر 16 ساله ام از پشت وانت به بیرون پرتاب شود . برای یک لحظه مانده بودم که چه کنم ؟

1        - بایستم و برگردم تا دخترم را نجات دهم ،که در آن صورت رسیدن داعشیان و کشته شدن تمام اعضای خانواده ام قطعی بود .

2        - یا به راهم ادامه دهم و پاره ی تنم را به دشمنی بسپارم که ....

لحظات سختی بود و من بر سر شاید " تلخ ترین دو راهی تاریخ " ، بی اختیار به راهم ادامه دادم .

در قاب کوچک آینه ی خودرو برای آخرین بار یورا را دیدم که در محاصره ی حرامیانِ از خدا بیخبرِ دوران ، دستان کوچک و خالی اش به سمت ما دراز بود و کمک می طلبید . او در مقابل چشمان بهت زده و پر از اشکم ، غریبانه و به بدترین شکل ممکن رفت تا من بمانم و دنیایی شرمساری که نتوانستم در مقام یک پدر از دختر معصوم و بی دفاعم مراقبت کنم . اکنون با گذشت بیش از یک سال از آن ماجرا ، هنوز هم احساس گناه می کنم و تصور اینکه او با تصمیم من در چنگال بی رحم داعشیان گرفتار شد ، همچون نیشتری زهرآلود در قلبم فرو می رود و غمی به بزرگی عالم بر جسم و جانم می نشاند .

خدایا ، تقدیر تلخ دختر بی گناه من در قاموس کدامین دین و کدامین مذهب می گنجد که اینگونه مرا غصه دار رنج بی پایان خود نمود ؟  جگر سوخته و صد پاره ام را چه مرهم است و کجا شکایت برم و بار سنگین این سرنوشت شوم را چگونه بر دوش کشم ؟!...

***********

براستی چه کسی در مرگ غریبانه ی یورا مقصر است و می بایست پاسخگو باشد  :

-         پدر بی دفاعی که برای لحظه ای بر سر دو راهی انتخاب ، مجبور شد از او بگذرد تا دیگر اعضای خانواده اش را از دست زالو صفتان دوران نجات دهد ؟

-         و یا دلارهای نفتی شیوخ عرب سرسپرده ی منطقه که با کمک اربابان خود ، داعش و داعشیان زمان را آفرینش و تقدیم به جامعه ی بشریت کرده اند ؟ همانان که بسی مضحک و خنده دار داعیه ی بر پایی دهکده ی جهانی را نیز دارند و با بی تفاوتی محض مرگ یورا و دیگر یوراهای امت اسلام را به تماشا نشسته ، لکن هرگز دم نزده و نخواهند زد ؟ کدامیک ؟

شما چه فکر می کنید ؟

کاش می شد از بغض نهفته در گلوی حیدر و حیدرهای زمان ، تصویری ساخت به عظمت تاریخ و آن را در مقابل چشمانِ صرفا نظاره گر مدافعان دروغین حقوق بشر به تماشا گذاشت .

شاید با دیدن عمقِ اندوه چنین تصویری دردناک ، کمی به خود آیند و به آنچه که مدعی اند و سالهاست فریادش را با تزویر بسیار در بوق و کرنا کرده اند ، اندکی آری فقط اندکی عمل کنند تا دیگر شاهد مرگ غم انگیز یورا و یوراهایی دیگر نباشیم !... 

 26 خرداد ماه 95

دختری که در غم پدر شکست ، تا ما نشکنیم !..

 غروب بود که با کوله باری از خستگی به خانه رسیدم . طبق عادتی دیرین روبروی جعبه جادویی تلویزیون  دراز کشیده وکنترل بدست به جابجایی کانالها پرداختم . یک لحظه دیدن خانم پرستو صالحی در حالی که بعنوان میهمان بر روی صندلی برنامه ی " ماه عسل " نشسته بود توجهم را جلب کرد و بی اختیار دستم از روی دکمه ی کنترل برداشته شد و جستجو را متوقف کردم .

هنرمندی که با بازی در سریال " زیر آسمان شهر"معروف شد و پس از آن با بازی های درخشان خود توجه و تحسین همگان را برانگیخت . به نظر شما جای تعجب ندارد ؟!.. نشستن بازیگری شناخته شده بر روی صندلی برنامه ای که معمولاً به تصویر می کشاند ناکامی افراد و تلخی های زندگی آنها را که با شهامتی خاص پذیرفته اند رنجهای خود را برای عبرت دیگران به روایت بنشینند ؟

براستی او امده بود تا کدامین پلان از زندگی واقعی خود را ، نه بازی که بازآفرینی کند و در مقابل چشمان بهت زده ی ما به نمایش بگذارد تا شاید دیدنش ، مانع نشستن تلخیِ مشابهی در کام دلمان باشد ؟

به شدت کنجکاو شدم بدانم قصه ی این بانوی هنرمند و سرشناس چه بوده که حاضر شده صرفنظر از تبعات آن ، با دنیایی اخلاص بر صندلی داغ پر بیننده ترین برنامه ی ویژه ی ماه میهمانی خدا بنشیند و آن را برای عبرت من و شما روایت کند ؟ آنهم با چشمانی اشکبار و بغضی نهان در گلو که مخاطب را با ظرافتی خاص در غم خود شریک می کرد و همراه می ساخت ؟

آیا در جامعه ای که پنهان کاری و سرپوش نهادن بر مشکلات و ضعف ها ، به وفور بسیار یافت می شود و به مدد هنری بنام " با سیلی صورت خود را سرخ نگه داشتن " نمی توان از ظاهر افراد به باطنشان پی برد ، اقدام این بانوی گرامی برای عریان کردن غصه ها و رنج های درونش آنهم در مقابل دوربین فراگیر رسانۀ ملی کاری بس ارزشمند و قابل تحسین نیست که خود می تواند در حد چند واحد دانشگاهی آموزنده و تاثیرگذار باشد ؟ آیا صداقت نهفته در بطن این عمل که مشابه آن به سختی در آرشیو ذهنمان یافت می شود ، نمی تواند سازنده ی بستر فرهنگی مناسبی برای پرهیز از ریا و تکلف و چه بسا آراسته شدنمان به راستی و درستی باشد که متاًسفانه در برخی حوزه های هنری کم رنگ شده و در حکم اکثیری نایاب می باشد و لاغیر ؟!...

و اما حکایت این هنرمند شجاع ، چیزی نبود جز حکایت تکراری و خانمان برانداز اعتیاد پدر که پایان تلخ و بس غم انگیزی داشت و دل آدمی را به درد می آورد . خانم صالحی سخنانش را اینگونه آغاز کرد :

همه چیز در خانواده خوب بود . اسباب بازیهایی داشتم که همه فامیل حسرت آنها را داشتند . مصیبت ما از یک منقل و دوستان پدرم آغاز شد . کم کم رفتار پدر با همه ی ما تغییر کرد . دعواهای مکررش با مادر و شکستن ظروف و اثاثیه ی منزل آنقدر عادی شده بود که اگر روزی اتفاق نمی افتاد جای تعجب داشت .

در دوران دبستان مجبور شدم 11 بار مدرسه ام را عوض کنم . در عالم کودکی دلیل کارهای عجیب و غریبش را نمی فهمیدم . فقط با دیدن گریه های بی امان مادر و تن همیشه سیاه و کبودش بود که متوجه عمق فاجعه و بحران می شدم . بشدت عصبی و بد خلق شده بود و روزها و هفته ها از پی هم سر کار نمی رفت تا اینکه از محل کار اخراجش کردند . بخاطر شرایط بد مالی مجبور به فروش خانه شدیم . متاًسفانه تلاش همۀ ما برای ترک دادن او بی ثمر بود و راه به جایی نبرد . در نهایت با اصرار فامیل یکدستگاه تاکسی خرید و مشغول مسافرکشی شد . یک روز بی خبر آمد درب مدرسه ، اما من برای اینکه دوستانم متوجه اعتیاد پدرم نشوند سوار نشدم . شب مادرم با چشمانی پرخون گفت چرا سوار نشدی ؟ از آن موقع تا بحال یکریز اشک می ریزد . ظاهراً بد جوری دلش را شکسته بودم . اواسط زمستان بود که داخل حیاط خانه از پی مشاجره ای لفظی بشدت مادرم را کتک زد و بیرون رفت . رفتنی که 13 سال طول کشید و ما از او به کلی بی خبر بودیم . تو این سالها فقط بواسطه ی عمه هایم از اوضاع و احوال او جویا می شدیم . تا اینکه زنگ زدند و گفتند که پدرم جواب نمی دهد . من و برادرم رفتیم در خانه ی پدر . امیر در را شکست و من به چشم خود دیدم جنازه سرد پدر را که بر زمین افتاده بود در حالیکه به وضوح نمایان بود از شدت درد دست خود را گاز گرفته بود .

بعد از فوت پدر بارها و بارها از خدا خواستم کاش یکبار دیگر فرصت داشتم تا به پدر رنج کشیده ام فرصت می دادم . آرزویی که هرگز جامه ی عمل نپوشید و حسرتی تلخ و اندوهی سنگین را تا فردای قیامت بر دل شکسته ام باقی گذاشت . عذاب وجدانی سخت به جانم افتاد و زمانی دو چندان شد که بعد از مراسم خاکسپاری ، در خانه ی پدر چمدانی پر از بریده های روزنامه ها و مجلات از مصاحبه های خودم را یافتم . معلوم بود تو این مدت کارهای هنری مرا دنبال کرده و من بعنوان دختر ، برای او در عین حالی که بودم وجود نداشتم . رنجی غریب ، که او بر دل داشت و من از آن بیخبر بودم . قلبم شکست و چون آوار بر سرم فرو ریخت . بی اختیار دلم به حال دلش سوخت و از خدا طلب بخشش کردم ....

آری پرستو صالحی مقابل دوربینی که بارها نقش آفرینی های هنری اش را به تصویر کشیده بود ، اینگونه از پایان غم انگیز پدر و غم نهان خود گفت . پدری تحصیلکرده و کارآفرین که با درافتادن به ورطۀ اعتیاد ، تلخ ترین پایان را برای خود رقم زد و بارها و بارها خانواده و عزیزان خویش را تا پرتگاه نابودی پیش برد . پدری که در اثر هم نشینی با افیونِ مواد مخدر ، جهنمی از مشکلات را برای اطرافیان خود خلق کرده بود و دیگر نمی شد او را پدر نامید . پدری که وجودش مایه ی عذاب بود و نامش اسباب خجالت و سرافکندگی فرزندان . و در نهایت پدری که جز ترد شدن از کانون گرم خانواده ، کِشته ای دگر نبرد و به بدترین شکل ممکن دور از چشم همسر و فرزندان خود ، شمع وجودش خاموش گشت و غریبانه و تنها جان سپرد .

اما مرگ پدر ، نه تنها تمام قِصه نبود که خود آغاز قصه ی پر غُصه ی پرستوی شجاع سینمای ایران بود که بار سنگینی بنام "حسرتِ آمیخته به ندامت" را بر شانه های کوچکش نهاده و تا روز حشر همراه و همزاد او گشته بود . اما چرا ندامت ؟ چرا پشیمانی ؟ او که مسبب گرفتاری های پدر نبود؟

این پدر بود که در حق او و دیگر اعضای خانواده مرتکب قصور شده و جهنمی غیر قابل تحمل از مشکلات را آفریده بود . پس چرا آتش ندامت به خرمن بی تاب دخترش افتاده و چشمان او را اشکبار نموده است ؟

براستی این بانوی دل شکسته که بواسطه ی شهرتش ، یک روز از سوار شدن بر ماشین پدر ابا داشت و طفره رفته بود ، اینک با روایت رنجهای به جای مانده از همان پدر از طریق تریبونی رسمی در پی چه بود و پیام بر آمده از دل این عمل شجاعانه اش چیست ؟

به گمانم او آگاهانه خویشتنِ خود را در ویترین انظار دیگران شکست تا به ما بیاموزد هیچ دلیل حتی موجهی چون اعتیاد هم به ما مجوز شکستن حریمِ حرمت پدران و مادرانمان را نمی دهد .

باید تا زنده اند و تا زنده ایم احترامشان را نگه داریم و از خدمت به آنان دریغ نورزیم ، حتی به بهای تحمل جهنمی که ممکن است آنها با در افتادن به ورطه ی ویرانگر اعتیاد برای ما رقم بزنند . چه در غیر این صورت چون پرستوی سینمای ایران ، حسرتی تلخ آمیخته به ندامتی نفس گیر دامنگیرمان خواهد شد که آن را تا روز حشر هیچ مرهم و درمانی نیست .  

و حقا که "ماه عسل" در ماه میهمانی خدا ، همانیست که باید باشد . با تقدیم صادقانه ترین خسته نباشیدها خدمت مجری توانا و دست اندرکاران خوش ذوق این برنامه ی پر بیننده .   

5 تیرماه 95                              


یادگار دوست

یادگار دوست

 

دیگر نمی خواهمت

چو روز نخستین لولی وش عاشق کش !...

که عطش خواستن ات به خاکسترم نشاند

و شوق دیدارت

دیده گانم را چله نشین انتظاری بلند

خیره به در ، تا مرز تباهی

با اندوهی تلخ و حسرتی بی پایان !...

 

آری ، به تمنای دل

از تو به یادگار زخمی دارم

 بی مرهم ،

 که همزاد همیشگی من است

و آینه ی تمام نمایِ دل شکسته ای

که دگر باره نلرزد

و جان خسته ام را

به مسلخ دروغ بزرگی دیگر نکشاند !...

 

نفرین به ساده دلی ،

که در دالانِ هزار تویِ هزار رنگِ وجودت

تمام هستی ام را به بند کشید

تا اینک با بغضی گلوگیر ،

غُصه دار رنج بی پایان خویش

سیاه پوش مرگ خاموش آرزوهایم باشم !...

 

و در انتهای این سراب پرفریب ،

منم و تنهایی و میراث شوم عشق تو

که پرسشی است بی پاسخ :

به کدامین گناه ؟!...

 

کاش به قلم صانع دهر ،

بر بوم تقدیر تلخ من نقش نمی بستی

ساحره ی دوران !...  

                                      

همایون محمدی - 15 فروردین 95                                                                       

عناصر اربعه


کاش می شد

" باران" بود

تا به هوای شستن سیبِ سرخ گونه هایت ،

جهان را غرق در سیلاب نمود

و سکوت مرگبار ثانیه های بی تو بودن را شکست !..


کاش می شد

" نسیم" بود  

تا به جستجوی عطر تنت ،

بی واهمه ی تیزی تیغِ گلها

 تمام باغ را نوازش کرد و مستانه ، مست شد !..


کاش می شد

" خاک" بود

تا به شوق میزبانیِ آهنگ قدمهایت

تمام تاریخ را به انتظار نشست ،

و سفره ی دلِ صد پاره را به وسعت کل زمین گشود !..


کاش می شد

" آتش" بود

تا آتش قهر بلندت ،

بر جان خسته ام کارگر نبود و خاکسترم نمی کرد !..


کاش ....

بگو چه می خواهی از من

آتش افتادهِ به خرمن جان ،

که تکان هیچ باد و طعنه ی هیچ باران و سردی هیچ خاکی

خاموشت نمی کند ؟!....                                                                     


22 اسفند 94