یادگار دوست
دیگر نمی خواهمت
چو روز نخستین لولی وش عاشق کش !...
که عطش خواستن ات به خاکسترم نشاند
و شوق دیدارت
دیده گانم را چله نشین انتظاری بلند
خیره به در ، تا مرز تباهی
با اندوهی تلخ و حسرتی بی پایان !...
آری ، به تمنای دل
از تو به یادگار زخمی دارم
بی مرهم ،
که همزاد همیشگی من است
و آینه ی تمام نمایِ دل شکسته ای
که دگر باره نلرزد
و جان خسته ام را
به مسلخ دروغ بزرگی دیگر نکشاند !...
نفرین به ساده دلی ،
که در دالانِ هزار تویِ هزار رنگِ وجودت
تمام هستی ام را به بند کشید
تا اینک با بغضی گلوگیر ،
غُصه دار رنج بی پایان خویش
سیاه پوش مرگ خاموش آرزوهایم باشم !...
و در انتهای این سراب پرفریب ،
منم و تنهایی و میراث شوم عشق تو
که پرسشی است بی پاسخ :
به کدامین گناه ؟!...
کاش به قلم صانع دهر ،
بر بوم تقدیر تلخ من نقش نمی بستی
ساحره ی دوران !...
همایون محمدی - 15 فروردین 95