پاتوق اندیشه ( نقد اجتماعی- ادبی )

پاتوق اندیشه ( نقد اجتماعی- ادبی )

فیزیوتراپیست همایون محمدی
پاتوق اندیشه ( نقد اجتماعی- ادبی )

پاتوق اندیشه ( نقد اجتماعی- ادبی )

فیزیوتراپیست همایون محمدی

مثلث برمودا

غروب بود. غروبی فرح بخش درخیابانهای شلوغ و پرترافیک پایتخت که نسیم دلنواز بهاری مشام جان را می نواخت و آدمی را سرمست از رایحۀ عطرگلها به شوق و تکاپو وا می داشت. در اثنای یک مأموریت اداری فرصتی پیش آمد تا به دور از هیاهوی پایان ناپذیر و همیشگی کار ، به جهت تهیۀ تحفه ای کوچک از برای اهل بیت و فرزندان چشم به راهم عازم خیابان ولیعصر( عج ) شوم .

در مدخل ورودی میدان ( از سمت بلوارکشاورز ) هنوز بدرستی از تاکسی پیاده نشده و پایم به سنگفرش پر از چاله های پیاده رو نرسیده بود که صدای آهنگین و پر سوز و گداز ویولونی تمام توجهم را به خود جلب کرد .

 برای لحظه ای گمان بردم که صدا از داخل اتومبیل های در حال گذر است اما با دیدن دخترک جوانی که به سختی می شد سنی بیش از 17 سال را برایش متصور شد و غریبانه بر دیوار کنارخیابان تکیه زده بود ، رشتۀ افکارم از هم گسست و بر جایم میخکوب شدم .

کلاه مشکی رنگی که لبۀ آفتابگیرش بسی جلوتر از چشمانش بود ، بر سر داشت و ماسک سفیدی بردهان که با ظرافتی خاص تمام پهنای صورت کوچکش را می پوشاند . به همۀ این موارد استتاریِ عامدانه بیفزایید عینک تمام فریم بزرگی که به کلی هویتش را نهان ساخته بود .

 در آن ثانیه های پر التهاب دو چیز از ذهنم گذشت :

1-     زیبایی هنرآن جوان ایرانی که با مهارتی خاص آرشه را بر سیمهای بی جان ویولون می کشید و حاصلش ترنمی دلنشین بود که هر صاحب ذوقی را به وجد می آورد .

2-  سختی ایام و بی رحمی چرخهای ویرانگر ارابۀ زندگی که او را در مقام یک دخترعلیرغم سن کم، مجبور به ارائه هنرش درکنار پیاده رو خیابانها کرده بود آن هم از برای لقمه نانی !..

در واقع او هنرش را در محل و جایگاهی غیرمتعارف با شأن و منزلت آن ، نه برای مخاطبینی خاص و به منظور خلق یک اثر هنری - که رسالت هر هنرمند است - بل که برای امرار معاش و سیرکردن شکم گرسنۀ خود در ویترینی بنام" انظار عموم " به نمایش گذاشته بود که جای بسی تأمل دارد و در نگاه اول این سؤال را در ذهن انسان متبادر می سازد که : چرا ؟

واقعاً چرا جوانان نجیب و شایستۀ ما می بایست این گونه به بهای غرورخویش ، اندک روزی خود را در برانگیختن حس ترحم دیگران و دستان لرزان عابران بی خیال خیابانها بجویند که پرتاب کنند سکه ای را به دامان غرورشان ؟ چرا ؟

چه کسی در فردای قیامت می بایست پاسخگوی عرق شرمِ چکیده از جبین این بانوی ایرانی باشد که نگاه سنگین و گاهاً پر از شهوت عابران عجول خیابانهای تهی از آدمیت تهران را به جان می خرید و هر آن چون شمع ذوب می شد ، اما شکم گرسنه اش او را نهیب می زد که :

نترس و  بنواز ، که گاه تنگ است و رسیدن زمان گشنگی ، نزدیک ؟!..

با سپردن اندکی از ورق پاره های بنام پول که بی خیال غم آدمیان در ته جیبم جا خوش کرده بودند ، به دلِ کاسۀ مسیِ پیش پای آن دختر با غیرت او را به خدایش سپردم و با دنیایی شرمساری عازم آن سوی میدان گشتم .

هنوز غرق در افکار پریشان خویش سرمست از آوای دلنشین ویولون دخترک بودم که به یکباره خود را در بطن ازدحام جمعیتی یافتم که همچون تماشاگران سیرک به دور پسر جوانی حلقه زده بودند و او با مهارتی خاص توپ فوتبالی را با تمام اعضاء و جوارح بدنش بالا می انداخت و به اصطلاح امروزی ها " روپایی " می زد . توپ بالا می رفت و قبل از برگشتن و اصابت با زمین در اثر برخورد با پاها ، شانه ها ، پشت گردن و سر و سینۀ پسرک دوباره به آسمان می چرخید و این جست و خیزهای حیرت انگیز با کف زدنها و سوت های متمادی تماشاچیان حال و هوای خاصی به فضای پیاده رو مرکزی ترین میدان پایتخت داده بود . سکه از پی سکه در کاسۀ کوچک پیش پایش ریخته می شد و صدایش همچون سمفونی بتهوون گوش جان را می نواخت .

 غرق و مسحور تماشای هنر آن جوان ورزشکار ، نمی دانستم برای این همه شور و شادی لحظه ای مردم خوشحال باشم یا از برای آن پسرک بیچاره که مجبور شده بود بلا تشبیه همچون عنتران قلاده به گردن دیروزترهای خیابانهای شهرمان ، بالا و پایین بجهد غمین باشم و مغموم !..

غوغایی در درونم به پا بود که گاه می نواخت و گه می گداخت تن خسته و روح حیرانم را . از هیجان مردم به وجد آمده بودم و از تلخی تقدیر آن جوانِ هنرمند ، سرخورده و مکدر به شکوه و گلایه ای سنگین از جفای چرخ گردون !...

به سرعت و آگاهانه از آنجا گریختم که دیگر نه تاب تماشایم بود و نه یارای تحملم .  در آن سوی میدان ( به سمت هفت تیر) شهر فرنگی به پا بود که بیا و ببین . مردی میانسال که خطوط چهرۀ تکیده اش حکایت از رنج دوران داشت ، همچون رجز خوانان میادین جنگهای اساطیری به بانگ بلند فریاد می زد که :

قیچی دارم ، قیچی تیز ....  باور نداری  بیا امتحان کن .  و با حرارتی خاص سرش را پایین می گرفت تا عابران بهت زدۀ خیابان ، تیزی قیچی های موجود در دستش را با بریدن دسته ای از موهای سرش بیازمایند و خریدار بازارش گردند .

سرش همچون زمینی که ناهموار شخم زده شده باشد ، پر از پستی و بلندی بود که سیمایی زشت به او بخشیده بود .

و چه دردناک بود حرص و ولع مردمانی که به جای با هم خندیدن ، هنر " به هم خندیدن " را به حد اعلایش آموخته اند تا به بهانۀ آزمون تیزی قیچی ، ببرند دسته ای از موهای سر آن بینوای فلک زده را که از سر اجبار جهت اثبات ادعای خود و فروش مقراضهای تیزش ، آن گونه بازیچۀ دست دیگران شده بود !...

برای لحظه ای یاد یکی از همسایگان متمولم افتادم که جهت خوشایند همسر پر افاده اش با هزینه ای هنگفت توانسته بود چند صد دسته تار مو بر فرق خالی سرش بکارد و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید !..

شاید نیاز به توضیح و بسط بیشتر نباشد که چگونه از دیدن این شاهکار" انسان پُست مدرن " به ستوه آمدم و همچون دیوار بر خویش آوار گشتم .

 قباحت و زشتی عمل عابران به کنار ، نیاز شدید آن مقراض فروش بینوا که او را واداشته بود به چنین ابتکارعمل غیرمتعارف و بی سابقه ای ، بند ازبند دلم گسست و بغض نشسته بر گلویم را درید تا شاید زلال قطرات اشک آرامبخش دل بیقرار و طوفانی ام گردد . با دلی شکسته و پراندوه عطای خرید را به لقایش بخشیده ، سوار بر مترو عازم کرج شدم تا میهمان میزبانی گرامی باشم (برادرزاده ام) که بی صبرانه منتظرم بود . به امید آنکه شاید از دست کابوس این همه فقر و نداریِ رخنه کرده در زوایای پیدا و پنهان شهر رهایی یابم . اما زهی خیال باطل که زنجیرۀ بستۀ این تحفۀ شوم را هرگز پایانی نبوده و نیست .

پیر زنی گوژپشت و خمیده قامت در حالی که بوضوح پاهای خسته اش را بیش از حد باز کرده بود تا تعادلش حفظ شود و در اثر تکان های شدید قطار زمین نخورد ، با صدایی لرزان و گرفته ، مُنادی این جمله بود :

 جوراب سه جفت پنج هزار تومان !...

چه مطاع ارزانی و چه سکوت سنگین عاری از خریداری !... 

بارها و بارها تا مرز سقوط و افتادن پیش رفت اما در میان زوزه های گوشخراش آن غول آهنی صدایش قطع نمی شد و یک ریز و پی در پی ندا می داد :

جوراب سه جفت پنج هزار تومان !... توگویی تلاش می کرد تا هیچ یک از مسافران بیخال آن قطار از تیررس ندای درمانده و عاجزانه اش بدور نباشند تا مبادا احتمال فروش یک به هزار جورابی را از دست بدهد که تمام داشته و سرمایۀ او بود از برای قرص نانی !..

و این بود حقیقت زندگی جوانان و پیران این سامان که نداری و فقر را بهانۀ عادت زشت گدایی و تکدی گری خود نمی دانستند و با عزت و سربلندی در حد وسع خویش می کوشیدند تا با عرضه ی هنرشان ، به کف آرند آنچه را که کف مطالبات به حق و انسانی آنهاست و تنها خدا داند و بس که چرا و به چه علت در سرزمینی که مهد تاریخ است و سرشار از نعمات خدادادی ، از آن محروم مانده اند !... 

هی آقا ، چرا پیاده نمی شی ؟ اینجا آخر خطه ...

و تنها من مانده بودم و سه جفت جوراب در دستانم با دنیایی سؤال از چرایی و چگونگی این همه بی تفاوتی مسئولانی که می بایست به جوانان بیکار ملت خویش پاسخگو باشند و متأسفانه نیستند !...

براستی آنجا آخرخط بود ؟!...

 اردیبهشت 94


خندوانه و پدیده ای بنام جناب خان


 
            

 

زندگی آدمی به گونه ای است که بر اثر کار و فعالیتهای روزمره ، دچارخستگی و ملال می‌شود و بدیهی است که برای رهایی از این ملالت و افسردگی غیرقابل گریز ، می بایست بخشی از اوقات خود را به شادی و تفریح اختصاص دهد تا فشارهای روحی و روانی او کاسته گردد . همانطور که جسم انسان برای انجام فعالیتهای بدنی به غذا و انواع ویتامینها نیازمند است ، تعالی روح و طیران آن به سمت کمال نیز نیازمند به تنوع ، استراحت و تفریح و شادی است . فلذا امروزه می خواهم از زبان قلم فریادگر بغضی باشم که نمی دانم به کدامین دلیل از چشمان تیزبین متولیان امور و کارشناسان فن بدور مانده و کمتر فرصت پرداختن به آن مهیا شده است . و آن نیست جز نقش شادی و خنده در جامعه که باید اعتراف کرد بسی کمرنگ تر از حد بایسته ی اوست .

 به لحاظ لغوی ، شادی حالت مثبتی است که در انسان به وجود می‌آید و در مقابل غم و اندوه قرار می گیرد . در واقع می توان گفت شادی حالتی از احوالات آدمی است که منجر به بروز رفتاری از انسان می‌شود که معمولاً با تحرک و انبساط خاطر او همراه است . در قرآن کریم 25 بار از شادی و نشاط با الفاظی همچون فرح ، فرحوا ، تفرح ، تفرحوا ، تفرحون ، یفرح ، فرحون و فرحین یاد شده و به استناد منابع و کتب معتبر موجود ، در دین رسول خاتم نیز سفارش‌هایی برای پوشیدن لباس‌های شاد و روشن ، بوی خوش ، نظافت و پاکیزگی ، مسافرت و تفریح ، حضور در طبیعت و نگریستن به سبزه و آب ، شوخی و مزاح و خلاصه ادخال سرور در قلب مردم شده است .

 در همین باب امام علی(ع) می‌فرمایند :  السرور یبسط ‌النفس و یثیر النشاط .

یعنی شادی باعث انبساط روح و ایجاد وجد و نشاط می‌شود .

اساسا ًانسانهایی که از قلبی شاد و ضمیری امیدوار بهره می برند ، تمام عناصر جهان و پدیده‌های موجود در آن را هدفمند و در قالب حیاتی با نشاط حس می‌کند و هماره در تلاشند تا جاذبه های چشم نواز عالم خلقت را از منظری مثبت  به نظاره بنشینند . نگاهی که امید و شوق به پیشرفت و تعالی را در تمام جنبه های زندگی در باورآنان زنده نگاه داشته ، باعث می گردد تا با تمام وجود از لحظه لحظه ی زندگی خود لذت برده و احساس بودن کنند .

حال سوالی که مطرح می شود این است : جامعه ی اسلامی ما تا چه حد توانسته در نهادینه کردن شادی و سرور مثبت در باور مردمانِ خویش موفق عمل کند و در اشکال گوناگون با بهره مندی از ابزارهای شناخته شده ی مورد تأیید شرع و حتی عرف ، زمینه ی مسرت و شعف آنان را فراهم نماید ؟

آیا آنقدرکه بایسته ی ملت ماست ، بستر لازم برای شادی مردمان خود مهیا ساخته ایم که بتواند آنان را به انجام بهینه تر مسئولیتها و فعالیتهای روزمره ی خود ترغیب ، و تعاملات اجتماعی فی مابین آنان را تسهیل نماید ؟ که بی شک نیل به چنین اهداف مهمی بصورت بالقوه در ماهیت " شادی " نهفته است و با برنامه ریزی مناسب و توجه به دنیای مردمان در کنار سعادت و آخرتشان ، می توان پایه های محکم جامعه ای پویا و بالنده را بنا نهاد ، آن هم با کمترین هزینه و بیشترین بهره مندی ممکن .

براستی متولی ایجاد شادی در جامعه ی ما چه کسی و یا چه نهادی است ؟ در باب موضوعی با این درجه از اهمیت ، نقش رسانه ی ملی چیست و مطبوعات و دیگر نهادهای سمعی بصری چه رسالتی بر دوش دارند ؟

در بطن سناریو و داستان سریالهای بیشماری که از شبکه های متعدد صدا و سیما پخش می گردد ، تا چه حد به مقولۀ شادی و تفریح پرداخته شده و توانسته اند توفیق به تصویر کشیدن نمادهای عینی شادی را بدست آورده اند ؟  چرا این روزها از در و دیوار اکثر سریالها و فیلمهای رسانه ی ملی غم و اندوه و ماتم می بارد و کمتر رد پایی از شادی و نشاط یافت می شود ؟ آیا دمیدن این همه غصه و اندوه در کالبد جامعه جز ایستایی و خمودگی آن ارمغانی خواهد داشت ؟

البته این همه پرسش به معنای آن نیست که در بین برنامه های تلویزیونی ، برنامه ای با محوریت شادی موجود نیست که قطعاً چنین قضاوتی بدور از انصاف است . بعنوان مثال مدتی است از شبکه ی تازه تأسیس نسیم در واپسین ساعات شب برنامه ای پخش می شود با نام " خندوانه " که در اندک زمان ممکن توانسته مورد توجه و استقبال عموم مردم واقع گردد . برنامه ای متنوع و تازه که با شکستن ساختارهای کلیشه ای و بعضاً تکراری و ملال آور پیشین ، توانسته درکانون توجه همگان قرار گیرد و بدور از هیاهوی روزمرگی های بیشمار زندگی ، اوقاتی سرشار از نشاط و فرح برای مردمان خسته از کار و تلاش شبانه روزی جامعه ی ما رقم بزند و از این بابت صمیمانه ترین تبریکات و خسته نباشیدها پیشکش به تمام دست اندرکاران تهیه ی این برنامه ی شاد و مفرح که در بازار ماتم گرفته ی اکثریت قریب به اتفاق برنامه های تلویزیونی ، همچون نگینی درخشان می درخشد .

و اما منِ کمترین این برنامه را صرف نظر از کمبودها و کاستی هایش - که پرداختن به آنها را به ید قدرت صاحبان فن و کارشناسان امور حوالت می دهم - دارای دو وجه مشخصه ی بارز می دانم :

1-    اجرای قوی و پر نشاط مجری توانمند آن که در پس زمینه ی ذهنی تمام مخاطبین ، از کارنامه ای درخشان و کاملاً موفق درحوزه ی کارهای طنز بهره مند است و همین مطلب باعث ایجاد ارتباط قوی و سریع او با بینندگان شده است . به بیان بهتر رامبد جوان برای اجرای موفق چنین نقشی ، همانی است که باید باشد و بی آنکه غلو کند و نیاز به تظاهر و سعی بیهوده داشته باشد ، به بهترین شکل ممکن شادی درون خود را که از جمله وجه مشخصه ی شخصیتی اوست با مهارتی خاص و تواضعی ستودنی به مخاطب خویش انتقال می دهد که حاصل آن خلق لحظاتی شاد و بالطبع رضایت تامه ی بینندگان است .

2-    حضور شخصیتی عروسکی و بسیار دوست داشتنی بنام " جناب خان " با آن قیافه ی بامزه و لهجه ی شیرین جنوبی ، حال و هوای خاصی به کل برنامه بخشیده و رسیدن به غایت منظور نظر دست اندرکاران برنامه را - که همانا خلق شادی و نشاط در جامعه است - سهل و آسان نموده است . شاید برای بسیاری از تماشاگران ، جذاب ترین قسمت برنامه لحظاتی است که جنابِ " جناب خان " با ریتمی آهنگین اقدام به خواندن ترانه های به اصطلاح بندری می کند و فضای کل برنامه را سرشار از انرژی و تحرک می سازد به گونه ای که مخاطب را در فضایی سرشار از شور و نشاط کم سابقه به وجد آورده و برای لحظاتی او را از چنگال روزمرگیهای ملال آور زندگی می رهاند .

اما افسوس که به دلایلی نامعلوم درست زمانی که بیننده با آهنگ موزن و ریتمیک جنابِ " جناب خان " به وجد آمده و در یک همزاد پنداری عینی به شور و شعفی شیرین رسیده است ، به یکباره آهنگ قطع می گردد و بیننده را با حسرتی آمیخته به اندکی اندوه ، معلق در فضایِ درونی خویش به حال خود رها می سازد بی آنکه فرصت و حقی برای اعتراض داشته باشد . تو گویی خط مشی و رسالت این برنامه تا مرز مشخص و محدودی اجازه دارد که شادی بیافریند و مردم را شاد کند و بیش از آن را نه در تعهد خود می داند و نه اجازه دارد .

 اگر شادی امتداد خداست که هست - و حق همه انسانها ، پس چرا این روزها در متن زندگی واقعی مردم بیش از هر زمان دیگری این اکسیر شفابخش نایاب تر شده و به ندرت می توان رد پایی از آن را یافت و دلیل این همه رخوت و ایستایی جامعه ی ما در چیست ؟

آیا واقعاً می توان برای شادی مثبت و قابل پذیرش مردم از نگاه شرع و حتی عرف انسانی ، مرزی قائل شد و آن را محدود نمود ؟ باید پذیرفت جامعه ای که در چهارچوب قوانین شرعیه و اصول شناخته شده ی انسانی مورد توافق همه حکومتها ، سیر نخندد ، نرقصد و نکوبد محکوم به فنا و ایستایی است و ره به جایی نخواهد برد .

 شاد زیستن و لذت بردن از تمام لحظات عمر زیبندۀ امت اسلامی است و رسالتی سنگین بر دوش دولتمردان ما ، که از دیر باز گفته اند :                  ز نیرو بود ، مرد را راستی                            زسستی ، کژی آید و کاستی .

باشدکه این برنامه ی مفرح و شادی بخش الگو و سرمشقی باشد برای دیگر تهیه کنندگان شبکه های مختلف تلویزیونی که با پول مردم به جای خلق اندوه و ماتم ، شادی بیافرینند که بی شک زندگی و چه بسا جهان هستی با لبخند زیباتر است . انشاءالله .