پاتوق اندیشه ( نقد اجتماعی- ادبی )

پاتوق اندیشه ( نقد اجتماعی- ادبی )

فیزیوتراپیست همایون محمدی
پاتوق اندیشه ( نقد اجتماعی- ادبی )

پاتوق اندیشه ( نقد اجتماعی- ادبی )

فیزیوتراپیست همایون محمدی

" دادا " رفت

 ناب ترین باده عالم تویی                بانی دل دادن آدم تویی

بر عطش روح من از راه مهر               بارش باران دمادم تویی

من همه آلوده دردم عزیز                  صحبت آرامش و مرحم تویی

دورترین باشی اگر ، بازهم                 آن که خدا کرده نشانم تویی  

نامش گوهر بود ، و وجودش گوهری برتر از صدف کون و مکان . آرام بود و صبور و آرامش دل دریایی اش را تکان هیچ باد و طعنه هیچ بارانی بر هم نزد .سخت ترین تازیانه های عالم هرگز نتوانست اندکی ( آری فقط اندکی ) بذر خشم و کین در سینه مالامال از مهر و محبت اش بکارد و  تبسم دلنشین چهره معصوم و روگندمیش  ساعتها مخاطب را مجذوب خویش می ساخت .با دروغ بیگانه بود و تمام بودنش لبریز از صداقت و راستی . درد داشت اما بواسطه روح بلندش ، شکوایه هرگز . غصه داشت اما قصه ی غصه هایش را هیچ کس نشنید که او تنها سنگ صبور دیگران بود و بس . ساده بود و ساده زیست اما در پس همین سادگیش دریایی از معرفت و آگاهی به این واقعیت نهفته بود : که دنیا و همه ظواهر پرفریبش فانی است و آنچه که ماناست تنها مهر است و مهر ورزیدن ، همان که تا لحظه آخر به اکمل ممکن از دوست و دشمن دریغش نکرد و هر کس به فراخور درک و قابلیت خویش از چشمه جوشان مهر بی پایانش سیراب شد. بی هیچ تردیدی او بهشتی  است ، که اگر نباشد من ( فرزند داغدارش ) بهشت بی او را به پشیزی نمیخرم .

گوهر پر فروغ دنیای من ،

سوگند به آنکه داننده اسرار نهان است ، پرواز عاشقانه ات به سرای باقی باغ بهارانم را پژمرد و پای امیدم را فرسود . رفتن غریبانه ات هرگز در باور خیالم نگنجد ، که یاد و خاطره ات به گستره تمام تاریخ روشنی بخش قلب شکسته ام خواهد بود . تو هنوز هستی و لحظه لحظه عمر با مایی چرا که به گفته شیخ اجل : مرده آن است که نامش به نکویی نبرند .

پس آرام بخواب و بدانکه نام نیکت همیشه ایام زینت بخش تمام دوران است . 

                                                          فرزند داغدارت همایون  

به مناسبت هفتمین روز درگذشت مادر بزرگ نازنینم که با رفتنش تمام بودنم را به آتش کشید .

روحش شاد و یادش گرامی باد .

                                                                                                                  

آنچه که جوانان به غلط " عشق " خوانندش


 

رنگش پریده بود وچهره استخوانی و تکیده اش حکایت از رنج دوران داشت. یکی از دوستانم را میگویم که پس از سالها بیخبری دیروز توفیق دیدارش نصیبم شد . دلش پُر درد بود و طاقتش لبریز طغیان .  صبرش به مویی بند بود و تو گویی دنبال کسی می گشت که سنگ صبورش باشد و مستمع حرفها و رنجهای ناگفته اش . و اینگونه بود که تعارفم را با این عنوان که :

از خودت بگو ، رد نکرد و بی مقدمه چنین گفت :  

مدتی است که عاشق شده ام . عاشق دختری که با نبودنش تمام بودنم را به آتش کشیده . دوستش دارم حتی اکنون که متوجه شدم من تجربه سوم زندگی اش بوده ام. بخاطرش رو در روی خانواده ام ایستادم اما او درخواستم را برای رفتن به خواستگاری رد کرد . میگفت دراین شرایط به صلاح نیست . احساس میکنم که او هم مرا دوست دارد اما نه آنقدر که برایم بجنگد و دل به خطرات وادی پرخطر عشق بسپارد . از آنجا که دل کندن از او برایم دشوار و بلکه محال است به معنای واقعی کلمه درمانده شده ام و چند بار تصمیم به خودکشی گرفته ام .

حکایت تلخی بود که شنیدنش از زبان یک دوست قدیمی برای هر کسی ملال آور است و اسباب تکدر خاطر.

براستی " عشق واقعی" چیست ؟ همانست که این دوست دیرین من تجربه اش کرده و از برایش تاوان سنگینی به قیمت سوختن شمع وجودش پرداخته و اینک در استیصال کامل او را به سمت زشت ترین تصمیم انسانی ( خودکشی ) رهنمون ساخته ؟ و یا چشمه جوشان و زلالی از احساسات پاک آدمی است که از سر بینش و آگاهی با زدودن  ناخالصی های درون ، باعث صیقل روح و فزونی صفای باطن شده و مسیر رفتن آدمی را برای " شدن " و رسیدن به آنچه که نیست و باید باشد هموار میسازد ؟  کدامیک ؟ 

به قول نویسنده شهیر کرد زبان استاد محمد افغانی :

 عشق هدیه ای است الهی و بزرگترین نماز آدمی به طبیعت آفریننده خویش ،

چرا که جهان شعر خداست وعشق قافیه اش .

اگربپذیریم یکی ازجامع ترین تعاریفی که تاکنون از حقیقت عشق مطرح شده ، همین جمله است ، آیا میتوان آن را بعنوان سنگ محکی برای سنجش میزان و کیفیت عشق آدمیان در نظر گرفت ؟ به نظر من که پاسخ کاملاً مثبت است.

فلذا قبل از هر چیز از او خواستم در خلوت خاصه خویش بی هیچ تعصبی ، عشقش را در کفه ترازوی شعر بالا بنهد تا به خوبی معلومش گردد : که آیا عشق او ویژگیهای یک تحفه آسمانی را دارد و یا در زمرۀ احساسات قوی و سرکش بیشمار دیگری است که در واقع برخواسته از جذبه درونی هر انسانی است برای مطالبه جنس مخالف و صد البته کام گرفتن از او ، که متاسفانه این روزها جوانانمان به اشتباه عشق خوانندش ؟

آیا یک فدیه الهی فی نفسه میتواند آنگونه ضمیر شخصی را متاثر از خویش سازد که در نهایت او را به پوچی محض و استیصال کامل رسانده ، تفکر شوم خودکشی را در ذهنش بپروراند ؟ این درست که حاصل عشق جز سوختن نیست ، اما در عشق واقعی آنچه میسوزد ناخالصی های درون است که به آدمی بال پرواز میدهد برای " رفتن " و رسیدن به آنچه که کمال اوست ، یعنی آدم شدن و آدم ماندن در برهوت زندگی آنگونه که او را شایسته جانشینی خداوند بر زمین میگرداند . اما در تمایلات نفسانی که اساس آن بر پایه خودخواهی است - و بسیاری به غلط بر آن نام عشق می نهند - این روان آدمی وبه طبع آن جسم اوست که میسوزد و از آن جز تل خاکستری باقی نمی ماند . نا امیدی، استیصال ، درماندگی، کشتن خلاقیت و نبوغ  و در نهایت احساس پوچی تنها سوغات چنین سوختن بی ثمری است که به حکم عقل و حتی شرع می بایست به شدت از آن پرهیز نمود . در منطق چنین عشقی، زندگی با همه زیبایی هایش که به اقتضای خلقت فقط یک بار فرصتش دراختیار آدمی قرار می گیرد، رنگ باخته و به راحتی آب خوردن قربانی خواهد شد . اما در عشق واقعی شوق زیستن و امید به " بهتر بودن " همچون چشمه ای جوشان در وجود عاشق جاریست و او را لحظه ای از تکاپو و تلاش باز نایستاند

و اما به تجربه شخصی ، اعتقاد دارم عشق واقعی دو شاخصه مهم و اصلی دارد :

1-    اول اینکه در زندگی هر انسانی فقط و فقط یک بار خواهد آمد و هرگز تکرار نخواهد شد و چه بسا راز مانایی عشق نیز به همین یگانگی آن است . در نقطه مقابل کم نیستند جوانانی که امروز عاشق می شوند و فردا فارغ ، و این جفایی است نابخشودنی در حق چنین واژه مقدسی که بزرگان علم و ادب ما به نیکی  ضرورت بودنش را برای جهان هستی با ضرورت وجود قافیه از برای شعر مقایسه کرده اند .  

2-    دوم اینکه در شروع عشق ، حتی تصور و خیال داشتن رابطه جنسی با معشوق برای عاشق دل خسته ، عذاب آور است و به شدت از فکر کردن به آن گریزان . معشوق آنقدر در ذهن عاشق والا و مقدس است که خلوت کردن و درآمیختن با او نه تنها خوشایندش نیست بلکه برایش ملال آور و آزار دهنده است. عشق مقدس است و معشوق در ذهن عاشق تندیسی از قداست و پاکی است . آنگاه که به وصالش رسیدی و تنگ در آغوشش کشیدی و همچون شیر و شکر با او در آمیختی تا با حرص و ولع ناشی از نفس شهوانی ات از او کام بگیری ، قداستش در ذهنت می شکند و دیگر برایت موجودی فرا زمینی نیست که با نامش آرام میگرفتی و با یادش سرمست از باده ناب محبت به معنای واقعی کلمه احساس بودن و امید میکردی . این خاصیت همه ما فرزندان آدم  است و از آن گریزی نیست ، شاید به همین خاطر است که انگلیسی ها میگویند : از معشوقت بگذر تا بتوانی عشق به او - و صد البته زندگی و آینده ات - را نجات دهی !....  

 حکایت عجیبی است ، نه ؟ اما واقعیت همین است .

چه بسیار جوانانی که بدلیل برداشت غلط از واژه عشق ، از همان نخستین ساعات شروع عشق بی صبرانه مشتاق وصال معشوق نیستند و برای نیل به این هدف چه دروغها و چه خواری ها را که به جان نمی خرند و آنگاه که بابت همین سطحی نگری و کوته بینی آمیخته به لذت جویی جسمانی خویش ، از طرف مقابل پاسخ " نه " شنیدند ، زمین وزمان را به تیر کین وخشم خود نشانه نرفته و بر این اشتباه بزرگ خود به غلط نام " جفای روزگار " نمی نهند ؟!...

البته بندگان خدا ، شاید هم مقصر نباشند چرا که در هیچ مقطعی ( نه دبیرستان و نه دانشگاه ) و در هیچ محفلی ( نه خانواده ، نه اجتماع ، نه رسانه ملی و.. ) هیچ کس بصورت شفاف از حقیقت عشق  برایشان سخن نگفته و آنان را با فراز و نشیبهای مرد افکن آن آشنا نساخته تا مبادا خدایی ناکرده حرمت شکنی شود !... وچشم وگوش آنان باز گردد !...

هیچ کس آنان را نیاموخت که اساس هستی بر این اصل استوار است که هر چیزی با سوختن ، زوال گیرد به غیر از دل .

دل تا نسوزد محرم دلبر نشود و بال پرواز نیابد . شرط عاشقی نیز سوختن دل است که مرد ره میخواهد و صبر ایوب ، بینش میخواهد و بصیرت ، و در یک کلام گذشتن از نفس غوغا گر میخواهد و کشیدن خط بطلان بر عافیت طلبی و لذت جویی .

بی شک حاصل چنین سوختنی ، صفای باطن است و جلای درون ، مهر است و مهر ورزیدن به خلق خدا ، پرهیز است و نکو کاری ، صداقت است و یک رنگی .  والله که دانش آموخته چنین مکتبی هرگز دروغ نمیگوید و فرسنگها از تزویر و نیرنگ بدور است ، نه دغدغه " نان "دارد و نه دغدغه " نام " که اگر نیاز باشد هر دوی آنان را با شوق بسیار به مسلخ حفظ کرامت انسانی خویش می برد تا حاصلش به قیمت عذاب تن ، آرامش روان باشد و رضایت حضرت دوست و لا غیر.

و اما دو کلمه حرف حساب  :

از آنجا که همواره وصال مدفن عشق بوده و هست ، اعتقاد دارم که عشق و ازدواج دو مقوله جدا از هم بوده و لااقل در جامعه ما بستر لازم برای تلاقی آنها موجود نیست و  سعی در یکی کردنشان حاصلی جز خسران و نابودی هر دوی آنها در پی ندارد. اساساً بر این باورم که خداوند منان نعمت عشق را به بندگانش ارزانی نداشته تا با مقوله ای بنام " ازدواج " آن را از اوج قدرت به حضیظ ذلت بکشانند و نابودش سازند . تمام عشاق ماندگار در تاریخ نیز یا عشق یکطرفه داشته و یا هرگز به وصال معشوق نرسیده اند . ( البته در این زمینه وجود استثنائات را  منکر نمی شوم ) . چه بسا بسیاری از آنانی که با عشق شروع کرده اند در گذر زمان و متاثر از مشکلات ریز و درشتی که در جریان زندگی خود را نشان می دهند  ( بالاخص مشکلات مادی خاصه این زمان ) دچار عادت و تکرار شده و به مرز انزجار و تنفر رسیده اند.

در چنین شرایطی والدین که روزی وصال هم ، برایشان رویایی شیرین و دست نیافتنی بود ، هر کدام خود را محق و طرف مقابل را مقصر دانسته، آنگاه در برخوردی کاملا انفعالی و انتقام جویانه و به دور از شان ومنزلت اجتماعی و حتی خلاف باورها و پایبندیهای انسانی خود ، دو گزینه را بیشتر فرا روی خود نمی بینند :

1-     خیانت به طرف مقابل که بعضاً تنها و تنها از برای آزاردادن طرف مقابل صورت می گیرد. 

2-     چشیدن طعم تلخ جدایی آن هم با وجود فرزندانی که کاملا بی گناهند و قربانی محض همان به ظاهر عشق اولیه والدین خویش هستند.

و این تاوان بسیار بسیار سنگینی است که جامعه ما در اثر برداشت غلط خود از دو واژه - عشق و ازدواج  و تلاش بیهوده برای یکی شدن آنها می پردازد و خدا داند و بس که تا کجا و تا به کی ادامه خواهد داشت ؟ شما چه فکر می کنید؟ آیا روزی فرا خواهد رسید که بینشمان بر تعصبمان غلبه کند و اینگونه زندگی خود و آیندگان را به مسلخ ندانم کاریهای خود خواسته ی خویش نبریم ؟  به امید آن روز...

راستی جدا از بحث نصیحت و موعظه که اصلا خوشایند قشر جوان نیست ، چه پیشنهادی برای حل مشکلات این دوست قدیمی ما دارید ؟ از کجا معلوم پیشنهاد شما عزیزان ، واقعا کارگر نیفتد و گره گشا نباشد ؟ ....

پی نوشت :

عشق و ازدواج به منزلۀ دو خط موازی هم نیستند که هرگز نتوان برای آنها نقطۀ تلاقی متصور شد . چه بسا اگر بکوشیم تعادلی منطقی بین این دو برقرار سازیم ، آنگاه با چاشنی گذشت و کاستن از زیاده خواهیهای شخصی ، بتوان عشق را سنگ بنای مطمئن و محکمی برای امارت زندگی خویش قرار داد و در کمال سعادت ، خوشبختی را درآغوش کشید و از نعمت بودن لذت برد . اما متاسفانه واقعیت این است که در دنیای امروزی،  تحقق این مهم اگر محال نباشد چندان فاصله ای با آن هم ندارد. همین .