پاتوق اندیشه ( نقد اجتماعی- ادبی )

پاتوق اندیشه ( نقد اجتماعی- ادبی )

فیزیوتراپیست همایون محمدی
پاتوق اندیشه ( نقد اجتماعی- ادبی )

پاتوق اندیشه ( نقد اجتماعی- ادبی )

فیزیوتراپیست همایون محمدی

عروسی خوبان

 

عقربه های ساعت با نشان دادن 20 /12 دقیقه ظهر، کم کم پایان یه روز کاری خسته کننده را اعلام میکردند که صدای زنگ تلفن اتاق محل کارم در فضا پیچید. آنسوی خط ارتباطی یکی از همکارانم بود که انسان موجه و کارآفرینی هستند. باصدایی گرفته از من خواست تا جهت گفت و شنودی دوستانه به صرف یک فنجان چای قند پهلو دعوتش کنم. چون همیشه با نشاط و پر انرژی نبود و پس از صرف چایی، اینگونه عقده گشایی نمود :

در برزخی از گرفتاریهای پایان ناپذیر زندگی، چندی پیش توفیقی حاصل شد تا به اتفاق همسرم که دبیر آموزش و پرورش هستند جهت شرکت درمراسم عروسی پسرعموی ایشان راهی شهرستان شویم. درختهای نارون، بیدمجنون و سروهای سر به فلک کشیدۀ باغی پرشکوه که با ظرافت خیره کننده ای آذین بسته شده بودند، نوید بخش یک شب رویایی و به یاد ماندنی برای من و خانواده ام بود که از بخت بد ما، حضور غیر منتظرۀ یکی از شاگردان همسرم در مراسم عروسی همه چیز را بهم ریخت و تلخ ترین شب زندگیمان را رقم زد. حکایت از این قرار است : آنشب مراسم عروسی یگانه فرزند ذکور عمویِ همسرم بود و او برای خوشایند عمو و عموزاده اش به قول معروف سنگ تمام گذاشته بود و با ظاهری آراسته و متفاوت تراز همیشه در مجلس حاضرشده بود. لباس کُردی قرمز رنگ بلندی که به تن داشت با چهرۀ گشاده و همیشه خندانش جذابیت خاصی به او بخشیده و با ذوق بسیار مشغول پذیرایی از میهمانان بود. از شادیِ او من نیز از ته دل احساس شادی میکردم و براستی خوشبختی چیزی غیر از همین لحظات شاد میتواند باشد ؟

ناگهان به یکباره همچون کسانی که خبرناگواری میشنوند برجایش میخکوب شد و بهت زده و حیران مرانگاه میکرد، آنگاه با انگشت اشاره اش درمیان ازدحام جمعیت دختر چادری را نشانه رفت که به همراه خانواده اش از روبرو  وارد باغ میشدند. به سرعت خودم را به او رساندم و گفتم چه شده عزیزم ؟ با کلماتی منقطع و بریده بریده گفت :

او یکی از شاگردانم است ، اگر مرا با این وضعیت ببیند و خبرش به مدرسه برسد بیچاره میشوم.

برای فرار از آن موقعیت، یک لحظه برگشت تا به انتهای باغ بگریزد که از بد روزگار لباس بلندش زیر پاشنۀ (کفش پاشنه بلندش) گیرکرد و آنچنان نقش بر زمین شد که نالۀ جانسوزش به هفت آسمان برخاست. به طرفه العینی همۀ میهمانان دورش جمع شدند، علی الخصوص آن شاگرد چادریِ باهوش که از لبخند ملیحش به وضوح پیدا بود متوجه اصل ماجرا شده است : ای وای خانم معلم ، خدا مرگم بده ، چه تون شد ؟ بزارید کمکتون کنم !...

نفهمیدم چه وقت وچگونه به بیمارستان رسیدیم ، عکسبرداری نشان از آن داشت که مچ دست راست همسرم از دو ناحیه شکسته و باید به مدت 6 هفته درگچ باشد. تنها چیزی که درآن لحظات پر اضطراب برای تسلای دل همسرم میتوانستم بگویم این بود : جای تو باشم نمرۀ انضباط آن شاگرد را صفر میدهم ، همین.

به نظرشما مقصراصلی این اتفاق تلخ که به نوعی شادی خانواده ای را به عزا تبدیل کرده بود ، کیست ؟

1-  حضور غیرمنتظرۀ آن دانش آموز در مراسم عروسی ؟!..

2- و یا اشتباه معلمی که گمان میکرد در یک شب رویایی به دور از محیط کلاس و تخته و گچ ، مجاز است آنگونه باشد که میخواهد ، نه آنگونه که سالهاست از او خواسته اند؟ کدامیک ؟!..

3-  شاید هم مقصر فرهنگ غلطی است که درافکار عمومی جامعه اینچنین القا کرده است: معلمین ما تنها و تنها به جرم معلم بودنشان میبایست به جای پوشیدن لباس بلند قرمز رنگ در مراسم عروسی بستگان، بر روی بسیاری از خواسته های به حق دلشان خط قرمز بکشند و برای سیانت از جایگاه رفیع معلمی ( که شغل انبیاست ) نه بخندند و نه در انظار شادی کنند. بی شک هرگونه آرایش صورت نیز، از زیبایی سیرت شان خواهد کاست و شراره های آتش جهنم را برآنان شعله ورتر میکند، زیبنده ترین رنگ هم برایشان مشکی است و استفاده ازسایر رنگها قداست شخصیتی و شغلی آنان را به چالش کشیده ، زیر سوال خواهد برد !...

و براستیکه چه تاوان سنگینی است این همه محرومیت ازحقوق مدنی شناخته شدۀ منطبق باشرع ( اماخلاف فضای حاکم بر محیط آموزش و پرورش) آنهم برای دریافت حقوق ماهانه ای که حتی تارسیدن به نزدیکی مرز خط فقر هم ، فرسنگها فاصله دارد. با این تفاسیرشما عزیزان برای انتخاب یکی از گزینه های سه گانۀ بالا بعنوان مقصر اصلی،  مشکلی که  ندارید؟ دارید؟ به گمانم نیازی به توضیح بیشتر من نیست، پس این شما و این محکمۀ وجدان بیدارتان .

  و اما یک توصیۀ حکیمانه !...

 از آنجا که بهترین درمان پیشگیری است، لذا به همه دانش آموزان سراسر کشور پیشنهاد میدهم از این به بعد اگرخواستند در مراسم عروسی بستگان و آشنایان خود شرکت کنند چند روز قبل از شروع مراسم ، از صاحب مجلس لیست تمام مدعوین را مطالبه کنند و با مشاهدۀ نام معلم خود درآن لیست، جداً ازشرکت در آن عروسی خودداری نمایند تا خدایی ناکرده نمرۀ انضباط شان صفر نشود !.. البته راه مطمئن دیگر این است که معلمین گرامی هم قبل ازحضور در هر مراسمی اقدامات امنیتی مشابه را مبذول فرمایند،  آنگاه با خیالی آسوده....

نظرات 20 + ارسال نظر
میتینگ انلاین دوشنبه 19 اسفند 1392 ساعت 11:58 http://meetingonline0.blogfa.com/

از انجا که خانواده ی مادری من بیشترشان فرهنگی هستند، از این دست حرف و حدیث ها بسیار شنیده ام. لیکن چندسالیست که دیگر توجهی نمی کنند و انگونه که می خواهند زندگی می کنند و به کسی هم جواب پس نمی دهند. چرا که از لحاظ قانونی هیچ کاری نمی توانند بکنند.
بهتر بود معلم آن دانش اموز را مورد لطف خود قرار می داد که رویش نشود پشت سر معلم صفحه بچیند. نه آنکه از دست یک بچه فرار کند و اتش برای خودش به پا کند.
من صد در صد ان خانم را مقصر می دانم که بین خواسته ها و شخصیت واقعی اش با انچه در مدرسه به نمایش گذاشته، فرسنگ ها فاصله است. این گونه فقط و فقط خودش را عذاب می دهد.
من نمیدانم ایشان چگونه هستند اما می شناسم معلمان و مدیرانی را که زمانی خون بچه های مردم را به خاطر شلوار لی و غیره توی شیشه می کردند و فرزندانشان آنطور که می خواستند پوشیدند وبا مادر و پدر مخالفت کردند و بعد بقیه پشت سرشان گفتند بچه هایشان ابرویشان را بردند.
به نظر من افراط نتیجه اش همین است دیگر!

درود.
به نوعی با نظر شما بزرگوار موافقم، خود ماها هستیم که با اینگونه ضعیف برخورد کردنهایمان به یک باور غلط دامن زده آن را توسعه می بخشیم. اما از یه طرف بپذیریم که فضای حاکم بر محیط آموزش وپرورش نیز چنین کششی را ایجاد کرده است.
بهتر آن است هم مردم و هم مسئولین سعی کنند بین شخصیت اداری ودنیای خصوصی شان خیلی فاصله نباشد تا از دل این فاصله چنین چالشهایی بوجود آید.
شاد باشید.

مردتنها(سعید) دوشنبه 19 اسفند 1392 ساعت 01:03 http://shkahora1.blogfa.com

درود بر جناب آقای محمدی گرامی
پست شما درد واقعی جامعه ی امروز ایران است
و البته فقط مختص معلم های ارجمند نمی شود.
در حا حاظر به دلیل بر جسته بودن ایدئولوژی دینی در ایران ملاک فقط پوشش و ظاهر طرف شده.
من با نظر فرزانه ی گرامی موافق هستم که جامعه ی ما بین سنت و مدرنیته شدن قرار دارد

درود بر سعید عزیز.
در هر جامعه ای باورهای غلط وجود دارد که به عرفی قابل پذیرش تبدیل شده است. حق با شماست اینگونه معظلات مختص به فقط آموزش وپرورش نیست . در سایر حوضه ها هم مشکل هست که می بایست برای اصلاح آن کوشید.
ممنون از حضور شما دوست ارجمند.
شاد باشید.

شکوه یکشنبه 18 اسفند 1392 ساعت 19:07 http://shdl.ir/

سلام

برای من خیلی عجیبه که یکی که در بند نگاه و حرف دیگران باشه...
حالا مثلا اون شاگرد میرفت به کل مدرسه موضوع رو میگفت چی میشد مثلا؟!!
خب یک معلم هم مثل هر آدم عادی دیگه ای دوست داره تو مراسم ها و جشنها شاد باشه و هر طوری که دوست داره لباس بپوشه ....

درود بانو.
حق با شماست . اون شاگرد میرفت به مدرسه هم می گفت که خانم معلمشون مثلا لباس قرمز بلند پوشیده چه اتفاقی می افتاد. شاید خود اون خانم معلم بیخودی ترسیده و همه چیز رو بزرگ جلوه داده ؟
بهر حال هرکسی یه دنیای شخصی هم داره دیگه ، نداره ؟
موفق باشید

صادق(فرخ) یکشنبه 18 اسفند 1392 ساعت 13:59 http://dariyeh.blogsky.com

سلام ... ماجرای زندگی من بسی مفصل است برادرم
به همین دلیل و برای تجربیاتی که اندوختم باید عارض شوم که : همسر عزیزتان و همه ی ما باید آنگونه باشیم که هستیم ... ما در عروسی و جشنها و در خارج از محیط کار باید آن گونه باشیم که دوست داریم و مطمئن باشید که هر چه پیش آید ، عین نعمت ورحمت است و غیر از آن نیست . من از روزگاری که از چنان قیدهایی رستم و گسستم ، دیگر خود را ملامت نمیکنم ... و اغلب حس خوبی دارم .
متاسفم که خواهر عزیزم دچار شکستگی دست شدند ... به ایشان بفرمایید که باید فقط از دیوهای درون و نهاد خویش بهراسیم ... آنان را مرتب پای در زنجیر آورده و به بند کشیم و سپس خواهیم دید که آزادگی را چه حلاوتی است ؟!!
آرزوی بهبودی عاجل دارم برای ایشان و باید بگویم که الحق از این واقعه دلم شکست ...

درود بر شما دوست گرامی
متاسفانه دیرگاهیست که ما فرزندان ادم (ع) دیو و ددهای درون را رها کرده و در هراسی غیر منطقی از روسای ادارات خود بیشتر می ترسیم !...
آنقدر که از رئیس اداره هایمان میترسیم از خدا بترسیم ، بی شک هم دنیا وهم آخرتمان تضمین بود. نبود؟
از لطف شما هم ممنون و متشکر بابت اظهار همدردیتون.
شاد باشید.

فرزین طلوعی یکشنبه 18 اسفند 1392 ساعت 09:55

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
بهوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است بگوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر بپای درآیم به در برند بدوشم
بیا به صلح من امروز و در کنار من امشب
که ز دیده ام ز انتظار تو خواب نکرده است گوشم

گلی چو روی تو گر درچمن بدست آید
کمین دیده سعدیش، پیش خار کشم
در برابر ذوق سرشار شما گرامی کم آوردم از سعدی مایه گذاشتم استاد ( خیلی نامردم ، نه ؟)
بنده نوازی فرموده اید استاد. ما را چه قابل این همه لطف شما ؟
و براستی که این غزل با صدای آسمانی استاد شجریان در تاریخ موسیقی این مرزو بوم ماندگار شده است...
شاد باشید.

سروش شنبه 17 اسفند 1392 ساعت 21:12 http://naghd-kadeh.blogfa.com

درود همایون دوست وهمشهری عزیز
می خواستم بگم گزینه3ولی دیدم خانم محترمتان بیشتر از گزینه3 مقصرن بابا چیه مگه خب عروسی بوده و لباس کردی هم بسیار زیبا و پوشیده مگه فرزانه خواهرنازنینمان هم معلم نیست گفته که پیش اومده و خودم هم باهاش می رقصیدم
راستی دلمان برای یک رقص کردی تنگ شده است فرهنگش داره از بین میره قبلأ به هر بهانه ای می رقصیدیم اما الان عروسی ها هم تبدیل شده به ماه عسل.

سلام بر دوست خوب ونازنینم آقا سروش
اولا : معلومه خوب داستان رو نخوندی چون خانم بنده نبوده وخانم دوست بنده بوده ( خانم بنده خانه دار هستند) یکی طلب من
دوما : از اینکه قابل دانسته و کلبه مجازی ما را به نور وجود تان منور ساخته اید بسیار ممنون ومتشکر. باور کن بادیدن کامنتت خوشحال شدم.
سوما: آی گفتی برادر، دل همه مون برای یه هل په رگه تنگ شده .
هر چند من بلد نیستم اما حتی تماشای آن لذت بخشه . از آنجا که آدمی برای شادی کردن نباید منتظر دلیل باشه نظرت چیه یه فراخوان عمومی بدهیم و همه دوستان را به صرف هل په رگه ای جانانه در طاق بستان دعوت کنیم ؟ همه فال میشه هم تماشا ....
دیگه خود دانی .
موفق باشید.

بانوی شرقی شنبه 17 اسفند 1392 ساعت 18:47 http://shohreshiva3.blogfa.com

درود
مثل همیشه به نکات خوبی توجه دارید
متاسفانه نظام باورهای غلط اینقدر نهادینه شده در پوست وگوشت واستخوان اذهانمون که با یک انقلاب عظیم فرهنگی شاید بخشی از ان مرتفع بشه
شاید وجود چنین جریاناتی فقط وفقط در جامعه ما باشه

وقتی می بینیم در جوامع پیشرفته حتی رییس جمهور کشوری ...موقع کار و حرفه اش جدی ست وموقع مهمانی وتفریح مثل افراد کاملا عادی حتی با یک شاگرد رستورانی عکس میگیره شوخی میکنه
یک قاضی موقع قضاوت قاضی ست... وموا قع دیگه میره دانس وبا کلیه ادمها می رفصه ... اصلا هم از این حرفا نیست
من میگم حالا که فرهنگمون دارای نقصان هست .
خودمون دامن نزنیم به این نقایص .. وهر کدوم مون نقشی در تغییرش داشته باشیم
مقصر ما هستیم که فرهنگ اشتباهه را دامن می زنیم بهش....! گاهی تابو شکنی جرات میخواد وشهامت...!

درود بانو
وشما هم چون همیشه جامع وکامل توضیح داده اید.
به قول فرزانه بانو ، آن معلم نمیبایست می گریخت که در واقع از خودش گریخته . چون در محیط کار شخصیتی دیگر از خود نشان داده اینک نمایش چیزی متفاوت تر از آن برای شاگردش را بر نمی تابد وناخواسته به این فرهنگ غلط دامن می زند.
به قول یکی از دوستان جمعیت ایران 150 میلیون نفر است . چون هرکدام از ما دو شخصیت داریم .
باز هم از لطف شما ارجمند ممنون وسپاسگزارم بانو.
موفق باشید.

maryam شنبه 17 اسفند 1392 ساعت 14:00 http://ourmazd.persianblog.ir

خدایا؛

بضاعت من به قدری است که نمی دانم

در حق آشنایان و دوستانم چه دعایی کنم

اما می دانم که تو از حال آنان آگاهی

پس بهترین ها را برایشان کرم نما...

آنقدر خوب وقشنگی
حیفم آید
که ترا دست
خدا بسپارم...
تمام دعاهایت مستجاب و شب وروزت پراز شادی باد.

maryam شنبه 17 اسفند 1392 ساعت 13:57 http://ourmazd.persianblog.ir

به کورد بودنمون افتخار کنیم.

ﺍﺯ " ﻣﺤﻤﻮﺩ ﺩﺭﻭﯾﺶ " ﺷﺎﻋﺮ ﺑﺰﺭﮒ ﻓﻠﺴﻄﯿﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺷﺪ
ﭼﺮﺍ ﺑﺮﺍﯼ کورﺩﻫﺎ ﺷﻌﺮ ﻧﻮﺷﺘﯽ؟
ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : ﺑﻪ 2 ﺩﻟﯿﻞ, ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ کورﺩﻫﺎ ﺑﺮ ﻋﻠﯿﻪ
ﺩﺷﻤﻨﺎﻧﺸﺎﻥ ﮐﯿﻨﻪ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ, ﺁﻧﻬﺎ ﮐﺎﻣﻼ ﻭﺍﻗﻒ ﻫﺴﺘﻨﺪ ...ﮐﻪ ﺍﮐﺜﺮ ﺍﻋﺮﺍﺏ
ﺩﺷﻤﻨﺸﺎﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ, ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﻋﺮﺑﻤﺎﻥ
ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﺘﻌﺠﺒﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ, ﺍﺳﺘﻮﺍﺭﺗﺮﯾﻦ
ﻭ ﺑﺎ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﺗﺮﯾﻦ ﻣﺒﺎﺭﺯ ﻋﺮﺏ , ﺑﺎ ﯾﮏ ﺳﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻋﺮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺣﺎﺷﺎ
ﻣﯽ ﮐﻨﺪ, ﺍﻣﺎ ﻣﻠﺖ کورد ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺷﺎﺥ ﻭ ﺑﺮﮒ
ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺩﺭ ﺭﺍﺳﺘﺎﯼ ﺭﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﯾﻮﻍ ﺍﺳﺘﺜﻤﺎﺭ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻧﺪ, ﺍﻣﺎ
ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﺎ ﻫﺮ ﻋﻘﯿﺪﻩ ﻭ ﻣﺮﺍﻡ ﻭ ﻧﮕﺮﺵ ﺳﯿﺎﺳﯽ, ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ
ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﻣﺎ کورد ﻫﺴﺘﯿﻢ ﻭ کورد ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺎﻧﺪ

درود بر مریم عزیز.
به نکته ظریفی اشاره داشته اید به ظرافت لبه یک شمشیر بران .
من با هر دو دلیل این بزرگوار موافقم. اما بخاطر دلیل اول تاسف میخورم که این برای جامعه کردها خوب نیست و اما دلیل دوم را میپذیرم مهر تایید میزنم وبه آن می بالم.
قوم کرد به شهادت تاریخ هرگز ثابت اندیشه نبوده اما در راه دفاع از باورهایش تا سرحد جان ثابت قدم بوده واین جای بسی افتخار است که ما را به چنین صفتی موصوف میکنند ومی شناسند.
باز هم از مطلب جالب وقشنگتون تشکر میکنم.
در پناه اورمزد.

ماهان محمدی شنبه 17 اسفند 1392 ساعت 11:30 http://roze-zemestani.blogfa.com

روز میلادم گذشت


متفاوت تر از همیشه...


صفحه ای از زندگی ام را آغاز کرده ام...


بی روح... بی احساس... خالی از عشق و خاموش


رنگ و بویی تازه می خواهم... آرزوی تازه می خواهم


شاد وشکفته
در شب جشن تولد
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
اما هزار دختر همسال تو ، ولی
خوابیده اند
گرسنه ولخت روی خاک ...

زنده باشی پهلوان . اگر واقعا دیروز زاد روزت بوده صمیمانه بهت تبریک میگویم تولدت را .... صد ساله بشی عمو جان

فرزین طلوعی شنبه 17 اسفند 1392 ساعت 09:38

در ذهن ننگ خورده این عصر من پرست
خاک حراج رفته دنیای تن پرست
در دام ابتذال تپق می زند شرف
شک میشود به حرمت نام وطن پرست
مردان به مهمانی مرداب می روند
مسخ طلسم ساحره های لجن پرست
خون شرف مکیده شده در گلوی قرن
در تنگنای پیله ی این تار تن پرست
نوزاد پاک عاطفه قنداق خون شده است
با دست شوم این لله های کفن پرست

به شب نشینی
خرچنگهای مردابی
چگونه رقص کند
ماهی زلال پرست...

شاد باشید استاد.

فرزین طلوعی شنبه 17 اسفند 1392 ساعت 09:32

درود استاد
این نگاه غلط فقط در آموزش و پرورش نیست در ادارت دیگر هم هست. چه اشکال دارد اگر شاگرد الگوی خود را در واقعیت زندگی هم ببیند. نه فقط در کلاس درس؟
بنده به خاطر همین فرهنگ غلط زیان های جبران ناپذیری دیدم. یکیش اینه که بعد از 19سال خدمت هنوز قرار دادی ام.
"تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل"

سلام بر استاد گرامی خودم.
کاملا حق با شما ارجمند است. این نگاه غلط در بسیاری از ادارات ما ریشه دوانیده و متاسفانه همانگونه که فرموده اید تبعات منفی بسیاری دارد. از بابت قراردادی بودن انسان فرهیخته ، هنرمند وپژوهشگری چون شما هم به همه دولتمردانمان خسته نباشید میگویم !.... خجالت هم نمیکشن که ...

maryam جمعه 16 اسفند 1392 ساعت 23:03 http://ourmazd.persianblog.ir

هوا گرفته بود ،

باران می بارید ،

کودکی آهسته گفت :

خدایا گریه نکن درست میشه ...

و خوشا به سعادت آن کودک که با همه سادگی اش اینقدر مهربان است که خدا را به آرامش دعوت میکند !... و این حکایت کودکی همه ماست.
افسوس وقتی که بزرگ می شویم با کارهایمان ، اشک همین خدا رو هم در می آوریم بی آنکه بارانی ببارد !...

maryam جمعه 16 اسفند 1392 ساعت 22:58 http://ourmazd.persianblog.ir

باید خودم را بگذارم کنار خودم

و پیاده رو را تا آخرین سنگفرش شانه به شانه راه برویم…

غروبی آرام

"برای یک تنهایی دو نفره

فوق العاده قشنگ بود
ممنون.
همین.

maryam جمعه 16 اسفند 1392 ساعت 22:50 http://ourmazd.persianblog.ir

عزیزم
یـک بهـار ، یـک تـابستـان ، یـک پـاییـز و یـک زمستـان را دیــدی !

از ایـن پـس هـمـه چـیـز جـهـان تـــکراریــسـت جــــــــــــز

عشق و دوستی و محبت

فدای هیراد خوشکل خودم بشم که اولین یه بهار ، یه تابستان ، یه پاییز ویه زمستانشو تجربه کرد.
انشاالله صد ساله بشه وزیر سایه پر مهر پدر ومادرش.
هیراد جون می بوسمت عمو جان.

maryam جمعه 16 اسفند 1392 ساعت 22:49 http://ourmazd.persianblog.ir

ماجرای فوق‌العاده ترسناک
یک شب موقع برگشتن از ده پدری، جای اینکه از جاده اصلی بیام
یاد بابام افتادم که می‌گفت: جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه! ....
من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی. 20کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد.
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت.

اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!!

راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.

با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد.من هم بی معطلی پریدم توش.

اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.

وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!خیلی ترسیدم!

داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد.هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم یه پیچ جلومونه!تمام تنم یخ کرده بود.

نمیتونستم حتی جیغ بکشم، ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره.تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.

تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم.

ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میومد و فرمون رو میپیچوند.

از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم.در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.

اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم.دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین

بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم، وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند

یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد:



ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیمسوار شده بود!!!؟

درود .
خیلی جالب بود مریم جان .
هنر میخواهد نوشتن مطلبی دلهره آور که خواننده تا لحظه آخر باورش میکند ودر نهایت به طنزی ملیح وخنده دار تبدیل می شود.
دست مریزاد و ممنون از وقتی که گذاشته ای.
هزاران درود بر شما.

علی محمد محمدی جمعه 16 اسفند 1392 ساعت 15:32 http://ermes-3.blogsky.com

سلام همایون جان
مطلب قشنگت را خواندم که با بیانی شیوا و قلمی ملیح نگاشته شده
بنظر من نه معلم در این بین مقصر است و نه دانش آموز !
بلکه نگاه و نگرش ما ناقص است و ناکارآمد !
مگه معلم آدم نیست که بخواد ولی نتونه لباس شاد و درخور یک عروسی فاخر بپوشد !؟
اتفاقاً من هفته گذشته تو یه مراسم عروسی هرچند خیلی هم راغب نیستم اما کراوات بستم تا بگم ما هم مث بقیه شماییم !
یه بار یه مصاحبه ای از شمخانی خوندم که نوشته بود مامردم ایران 150 میلیون نفریم !
کمی متعجب شدم ! دیدم در ادامه نوشته چون هر کدوم از ما دو نفریم! یکی آنکه هستیم ! و دیگری آنکه دوست داریم باشیم !
ریاکاری پدر این مملکت و در آورده !

اما اون خانمم نبایست می ترسید که بدبخت شدم و فلان و...
جالبه من یه بار مدیر مرکز پیش دانشگاهیمون شب بهم زنگ زد که فلانی فردا اگه دوس داشتی میتونی مدرسه نیای !!!!
گفتم درس عقبم چرا نیام !
از فحوای کلامش متوجه شدم مدیرکل فردا برا بازدید به مرکزمون میاد و این از ترس اینکه من به مدیر کل گیر ندم و به کوچه بن بست نبرمش حاضر بود مرخصی اجباری به من بده !

اما من رفتم و چون دوران نکبت احمدی نژاد بود دمار از روزگار مدیرکل درآوردم و ساعت 1 بعد از ظهر با پیشانی عرق کرده مدرسه مون و ترک کرد !

سلام بر شاعر خوش سخن معاصر
از اینکه نوشته های دست وپاشکسته ام مورد توجه انسان هنرمند وخوش ذوقی چون شما واقع شده ، مایه خوشحالی وخرسندی است . آنجا نبودم اما مطمئنم با کراوات بسی خوش تیپ و تو دل برو تر شدی پسر عمو !... راستی دیدن یه معلم با کراوات بایستی خیلی جالبه باشه ، نه ؟
علی عزیز ، از شوخی گذشته مبارزه با چنین تابوهای غلطی با همین کارهای ساده ما شروع خواهد شد . تو با کراوات بستنت بر قلب این ناهنجاری زشت خنجر زدی واز این بابت دست مریزاد وهزاران درود بر شما . جمله آقای شمخانی هم خیلی زیبا بود ، باید در تاریخ ثبتش نمود.
باز هم آنجا نبوده ام اما میدانم بر سر آن مدیر کل نگونبخت چه آورده ای ، که اندیشه ناب وزبان برنده تر از شمشیرت همیشه برای نامردمان کشنده بوده وهست....
ایام به کام.

مریم عبدی جمعه 16 اسفند 1392 ساعت 13:33

سلام بر عمو همایون عزیز
خیلی وقته که بخاطر مشغله کاری پایان سال نتونستم به دنیای مجازی ولی پر از احساس و صمیمیت سر بزنم
مطالب زیبایی گذاشتین خسته نباشی و دست مریزاد میگم بهتون.
به نظر من مقصر اصلی این اتفاق علاوه بر موضوع سوم که شما بیان فرمودید یک مسئله دیگر که میتواند مقصر باشد تفاوت شخصیتی ما آدمهاست که سعی میکنیم خودمان را آنجور که هستیم نشان نمیدهیم و دنیای درون و بیرونمان پر از تفاوت است هیچ آدمی نمیتونه همیشه نقش بازی کنه و خودش رو اونجور که نیست نشون بده بعضی جاها دوست داره خودش باشه پر باز کنه از این پیله که برای خودش ساخته این خانم معلم اگه خوده واقعیش رو به شاگردهاش نشون میداد نه با لباس و آرایش با بیان افکارش مطمئنا مجبور به فرار از خود واقعیش نمیشد و شاگردش انتظار دیدن آن تیپ و لباس و آرایش را از معلمش داشت و آن شادی دو چندان میشد.

درود بر مریم عزیز.
اعتراف میکنم که با دیدن کامنتت خیلی خوشحال شدم .
کم کم داشت باورم میشد که یا عمویت را فراموش کرده ای ویا ناخواسته اسباب تکدر خاطر مبارکت را فراهم کرده ایم و خود بیخبریم !.. اما خوشحالی من با خواندن کامنت پر از احساست که بیانگر نگاه زیبای توست مضاعف گشت.
جان عمو واقعا از برداشت درست وتشخیص عالی ات لذت بردم. کاملا حق با شماست. خودم معلم داستان ما هم بی تقصیر نیست که چرا در طی این سالها نخواسته پیله شخصیتی خود را بشکند وآنگونه خویش را به شاگردانش بنمایاند که هست تا چنین روزی مجبور به فرار از خویشتن خویش نباشد ؟
دست مریزاد ومرحبا که زیبا گفته ای عمو جان...
شاد باشید.

فرزانه جمعه 16 اسفند 1392 ساعت 11:11 http://neghabetarikh.blogfa

سلام
بنظر من مقصر اصلی همون فرهنگ غلطه که باعث میشه یک دید غلط در جامعه ایجاد بشه و تصور غلطی که میگه معلم فقط ساخته شده یک مانتو بلند پیس با مقنعه ترجیحا سیاه قهوهای با ابروهایی پر پشت و صورتی رنگ پریده واااااااااای اگر نشانی کوچک از یه ارایش باشه ...و کفشهای اسپورت ..و طبیعیه اون معلم مد نظر شما با لباس قرمز کردی هول بشه ...ئلی من اگه جای اون بودم..کما اینکه یکی دو بار پیش اومده خیلی راحت احوالپرسی میکردم و حتی باهاش میرقصیدم ..بخشی هم باید برای خودمون زندگی کنیم ..همین ترس ها باعث شده باورهای غلط تقویت بشن

درود بانو
به نکته ظریفی اشاره داشته اید که شاید کلید حل معما همین باشد.
اینکه در آموزش وپرورش نگاه وفرهنگ غلطی حاکم است درست ، اما خود ما هم با تبعیت محض از این فرهنگ غلط به آن دامن میزنیم وناخواسته مروج آن بوده ، آن را به نسل بعد منتقل میکنیم .
شکستن اینگونه ناهنجاری ها شجاعت میخواهد وخود بااوری ومی بایست تک تک ما آنرا عامل باشیم . براستی اگر آن خانم معلم داستان ما همانگونه که شما فرمودید بی هیچ ترس و واهمه ای دانش آموز خود را می پذیرفت وشادی خود را با او سهیم میشد ( وبه قولی با هم هل په ره گه ای ) می کردند چه اتفاقی میخواست بیفتد؟
هیچ ....

فرزانه جمعه 16 اسفند 1392 ساعت 10:56 http://neghabetarikh.blogfa

سلام بر شما
سپاس از اینکه به یاد معلمان زحمت کش و مطلوم بودید و با نگاهی متفاوت محدودیت های اونها رو ترسیم نمودید
این تقابل سنت و مدرنیته که میگن در اینجا بخوبی مشهوده ..پایبندی به یک سری عقاید و نشکستن سنتهای مرسوم ولو غلط باشن چنانکه در پی نوشت سه بهشون اشاره داشتید باعث شده این چارچوب ها چنان بر روح افراد فشار بیاورند که شکستن ان را ننگ بدونند ...

درود بانو
ممنون از محبت همیشگی شما معلم ارجمند وآگاه که همه ما داشته های امروزمان را وامدار زحمات بی شائبه عزیزانی چون شما هستیم.
باور کنید آنچه که در متن نوشته آمده بود حرف دلم بوده ولاغیر.
سعی نکردم اغراق نمایم ویا به جانبداری خاصی قلم برانم.
هر آنچه بود حکایت مظلومیت جامعه شریف معلمان است که مایه بسی تاسف برای دولتمردانمان می باشد .
به امید آن روز که قدر زر را بیشتر بدانیم...
شاد باشید.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.