پاتوق اندیشه ( نقد اجتماعی- ادبی )

پاتوق اندیشه ( نقد اجتماعی- ادبی )

فیزیوتراپیست همایون محمدی
پاتوق اندیشه ( نقد اجتماعی- ادبی )

پاتوق اندیشه ( نقد اجتماعی- ادبی )

فیزیوتراپیست همایون محمدی

ژیلت های الماس نشان

 

باز هم دعوایشان شده بود . زن وشوهری را میگویم که سناریو دعواهای تکراری و بی ثمرشان دیگر برای اهالی محل عادی شده است . آنقدر عادی که اگر یک شب اتفاق نیفتد ، عجیب و خارج از دایره تصور به نظر می رسد . دیشب نیز چون دگر شبهای پیشین ، به  توصیه همسرم در معیت چند نفر از همسایگان برای وساطت و آشتی دادن این زن و شوی همیشه در حال جدل ، از خانه بیرون شدیم و در گرماگرم دعوا آنان را مقابل خود یافتیم . تو گویی انتظارمان را می کشیدند ، چرا که با دیدن ما کمی از شور و التهاب شان  کاسته شده و تا حدودی آرام گشتند . آنگاه از پی این آرامش موقتی هر یک تلاش میکردند تا ما را مجاب کنند به بی گناهی خویش و یافتن سندی زنده دال بر اثبات حقانیت خود . تا اینجای موضوع همه چیز تکراری بود و کاملاً عادی که  به کرات تجربه اش کرده بودیم . اما وقتی علت دعوای آن شبشان بر ما معلوم گشت ، برجایم میخکوب شدم و لحظاتی طول کشید تا بفهمم ، که هستم  واکنون در بطن این دعوای خانوادگی بی ثمر چه می کنم !...

زنِ آن مرد بیچاره که کارگری روزمزد بیش نیست ، با قیافه ای کاملا حق به جانب در حالی که دستان خود را به همه ما نشان میداد ، اینگونه لب به سخن گشود:  حاج آقا ( خطاب به من ) ملاحظه بفرمایید ، پوست دستانم حساس هستند و لطیف . من فقط از شوهرم خواسته بودم وسایل آرایش و ژیلتی متناسب با پوستم تهیه کنند که باعث آسیب آن نشود . شما قضاوت کنید آیا این توقع زیادی است ؟

برای یک لحظه چشمانم به دستان پینه بسته و ترک خوردۀ مرد کارگر افتاد که حکایت از رنج دوران داشت . بی شک  شیارهای عمیق کف دستش که صلابت و مردانگی خاصی به او بخشیده بود ، حاصل ساعتها کار پر مشقت  بود تا به نوعی پاسبان و ضامن عزت نفس و سربلندیش در دنیای باقی باشد و او را از چنگال وسوسه های پر فریب دنیوی مصون بدارد . وگر نه کم نیستند آنانی که اسیر هوای نفس ، در دام دنیا و جاذبه های چشم خیره کنِ فریبای آن گرفتار آمده ، پیمودن یک شبۀ ره صد ساله را به کار طاقت فرسا و ریختن عرق جبین ترجیح میدهند و هم اکنون دستانشان به لطافت گلبرگهای بهاری اسباب تفاخرشان است برعالم و آدم !...

براستی شما جای من بودید درآن لحظات ملال آور ، چه پاسخی به همسر آن مرد کارگر می دادید ؟  اعتراف میکنم آنشب پاسخی نداشتم و جز جنباندن سر از باب تأیید برای آرام نمودنش وکمک به ختم قائله چیزی به ذهنم نرسید . اما امروز با دلی شکسته و انزجاری بی پایان از بلای خانمان براندازی به نام فقر ، از زبان آن مرد کارگر وچه بسا تمام کارگران شریفی که به قیمت عصارۀ جان خویش ، عرق جبین و دستان ترک خوردۀ خود را دست مایۀ پاسداری از عزت نفسشان قرار داده اند  اینگونه به همسرش پاسخ می دهم :

از پوست نازک و حساس تر از برگ گُلت خبر دارم عزیزم ، شرمنده که نمی توانم برای حفاظت از لطافتش، کرمهای مارک دار فرانسوی و ژیلتهای الماس نشان 90 هزار تومانی بخرم تا مبادا خدایی ناکرده به زیبایی آن آسیبی برسد . اصلا نگران پوستِ ترک خورده و به غایت ضخیم شدۀ دستانِ من روز خوش ندیده هم مباش .

 بی خیال ایثار زنانِ پوست نازکتر از تویی هم که بواسطه تورم وگرانی کمر شکن امروزی جامعه ، مدتهاست با درد نداری شوهرانشان کنار آمده و عطای لطافت پوست و خرید کرمها و ریملها و ژیلتها و ادکلنهای آنچنانی رابه لقایش بخشیده اند و خاموش و نجیب سخنی به کنایه بر زبان نمی رانند تا مبادا چینی نازک غرور مردانۀ شوهرانشان شکسته شود . حق باتوست ، هر چه می توانی بر سرم فریاد بزن و خشمگین باش ، در دنیایی که مردانگیِ مردانش را به عیار بهره مندیشان  از ورق پاره هایی بنام پول   می سنجند نه میزان تلاش و همت شبانه روزی آنان ،  نداشتن و خالی بودن دستان چون منی ، خود گناه کمی نیست که بی شک مستوجب عقوبتی بس بزرگ نیز می باشد . و کدامین عقوبت سنگین تر از آبروی من بود که در میان انبوهی از خلق خدا ، همچون پَر کاه به دست باد سپردیش ؟ ! ...

 و براستی چه تلخ در آن شب شوم ، غرور مردانۀ آن کارگر بیچاره فقط بخاطر نخریدن ژیلتی 90 هزار تومانی ، همچون شیشه شکست و در مقابل چشمان نظاره گر اهالی محل بر سرش آوار شد !....

نفرین به - نداری - که تمام داشته های یک مرد را اینگونه به رایگان از او گرفت !...

-        خانوم  چی شده ، این همه سر و صدا مال چیه ؟

-         فکر کنم باز هم دعواشون شده !... 

پی نوشت :

داستان این دل نوشته کاملا واقعی است و از دلِ دعوایی مکرر بر گرفته شده است . 

برای پرهیز از یک سویه نگری ، هفته آینده پاسخ زن را به شوی کارگر خویش ، بخوانید !...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.