پاتوق اندیشه ( نقد اجتماعی- ادبی )

پاتوق اندیشه ( نقد اجتماعی- ادبی )

فیزیوتراپیست همایون محمدی
پاتوق اندیشه ( نقد اجتماعی- ادبی )

پاتوق اندیشه ( نقد اجتماعی- ادبی )

فیزیوتراپیست همایون محمدی

بهاری که خزان شد

کاش با آمدن عید همراه نبود ." بهار" را می گویم ، وصله ی ناجور فصلهایی که یا با گرمای طاقت فرسای خود عرق از جبین روح آدمی برمی گیرند و یا زردیِ برگ ریز پاییزِ دلگیرشان یادآور غربت و تنهایی بشر برکره خاکی ست که جز ملالت و اندوه ارمغانی ندارد . شاید هم قندیل های یخ بستۀ آنها نمادی از انجماد ذوق و اندیشۀ آدمیانی که حتی تمام غیرت آفتاب نیز اندکی دلمردگی و دمسردی شان را گرم نخواهدکرد !...

آری ، بهارخدا را با این گونه فصلها هیچ میانه ای نیست و توگویی در دایرۀ حکمت ازلی خالق اینگونه مقدرشده که بهار به تنهایی جورکش مرارتهای کم و بیش دیگر فصول سال باشد که تمام شیرینی و لطافت طبیعت ، به بهار است و بس . همان بهاری که پیام آور زایش دوبارۀ طبیعت و عطرافشانی رایحۀ دل انگیزگلهاست و با چهچهه مستانۀ پرستوهای مهاجرش ، زیبایی های عالم خلقت را دو چندان ساخته و به حیات آدمیان طراوت و صفایی دلنشین می بخشد . اما باید پذیرفت برای آن کس که درکارزار زندگی هرچه بیشتر می دود ، کمتر می رسد و دخلش را با خرجش هیچ تناسب و میانه ای نیست ، طراوتِ دل انگیز بهار نه تنها شادی آور نیست که همزادی آن با آمدن عید و مخارج سنیگن و کمرشکنش چه بسا تداعی کننده ی تنگدستیِ ویرانگریست که حاصلی جز نشستن عرقِ شرم بر پیشانی و خجلتی سنیگن در پیشگاه اهل بیت و فرزندانش ندارد .

باید به چشم سر دید و یا با جوهرۀ وجودیِ جان خویش چشید تیزیِ تیغ شرمساری کارگر روزمزدی را که درآغاز سال نو قدرت خرید ملزومات پرهزینۀ چنین روزهایی را ندارد و بالاجبار ثانیه های عمر را به شمارشی معکوس می نشیند برای پایان یافتن خیمه شب بازی های رایج این ایامِ به ظاهر خجسته اما بسی تلخ و مرارت بار !...

به امید آنکه شاید در ساحل روزهای عادی و آرام خدا و دور از هیاهوی عید و بهار ، بهانه های نداری اش را سهل تر و باور پذیرتر در کاسه ی لبریز شده ی صبرِ همسر و فرزندان معصوم خویش بریزد . و این یعنی سخت ترین کار ممکن که کمترین تاوانش شکستن دیوار نازک غرورآدمی است . دیواری که اگر فرو بریزد - و برای بسیاری از مردمان این دوران بارها و بارها فرو ریخته دگرباره به هنر هیچ معمار چیره دست و کاردانی  برپا و استوار نخواهد شد . 

برای او و دیگر یاران او ، بهار نه فصل زایش دوبارۀ طبیعت که فصل رویش جوانه های رنج و غم و اندوه بی پایانی است که بواسطۀ نداریِ مردافکن تمام لحظه های عمر ، در عمق جانِ خسته اش ریشه دوانده و کامش را به تلخی زهر هلاهل تلخ می کند .

براستی برای چنین انسانی آمدن بهار می تواند خوش قدم باشد و شادی آور ؟!..

برای او چه توفیری دارد سبزیِ سبزه های روییده در دشت و دمنِ بهاران با زردی برگهای خزان زده ی پاییز ، نسیم روحبخش بهاری یا هرم آتش سوزان تابستان ، آوای دل انگیز جویباران و یا زوزه ی پرسوز سرمایِ زمستان که تا مغز استخوان را نشانه می رود . کاش نیاکان ما به جای بهار ، آمدن عید را به شروع فصل زمستان گره می زدند تا دست کم آنانی که همیشه ی ایام با درد نداری دست و پنجه نرم می کنند بهانه ای برای دستان همیشه خالی خود داشتند و توجیهی این چنینی که : کولاکِ دل آشفته ی دم سرد زمستان ، کسب و کار را تعطیل و سفره های خالی من و یارانم را خالی ترنموده . و بی شک این آزمایشی است از طرف خداوند که هرآن باید تسلیم مشیت الهی بود و امیدوار به گشایش درهای رحمتش !..

خدایا اگر چنین است که دیگر بهارت را نمی خواهم . تارو پود دلِ شکسته ام پوسیده تر از آن است که با طراوت گلهای بهاری ات جانی دوباره گیرد و همچون غنچه ای سیراب شده از زلال قطرات باران ، وا گردد . آمدن عید و جشنهای شادیبخش آغاز سال نو هم پیشکش آن دسته از بندگانت که به اتکاء درآمدهای نجومی و سرمایه های هنگفتشان ، هر روزشان نوروز است و نورزشان هماره پیروز .

بهارت ارزانی هم اینان باد که به ضرب سکه و سیم و زر انباشته شده تا ثریای خویش ، تمام فصول سال را بهارکرده و خود ، بهاران می آفرینند . نه آتش سوزانِ خورشید تابنده در آسمان آبیِ تابستانت را به جان می خرند و نه از ترس سرمای جانسوز زمستانِ پر هیمنه ات به پستوی درون می خزند . پاییزشان هم که معلوم است ، زمانی رؤیایی برای پرداختن به شاعرانه هایی از جنس تکبر و فخر تا شاید اینگونه عقده های بی هنری شان را از چشمه ی تهی از هنرِ این به ظاهر شاعرانه ها سیراب کنند !...

پروردگارا ، روح خستۀ منِ بینوا با دستانی پینه بسته و خالی از ورق پاره هایی بنام " پول" ، به سردی زمستان بیشتر خو کرده اند تا نسیم فرحزای بهاری . حلول سال نو ات یعنی آغاز پریشانی من و مرگِ غم انگیز غرور مردانه ام که دم مسیحایی هیچ انس و جنی را یارای احیاء مجدد آن نیست . سالهاست که برای من بهار یعنی فرا رسیدن زمانِ نه گفتن به عزیزانی که درگذر زمان آموخته اند یا نجیبانه بر خواسته های به حق خود خط بطلان کشیده و مهرسکوت بر لب بزنند و یا از پیش پاسخِ تقاضای اندک خود را به روشنی آفتابِ عالمتاب می دانند :

 نیست ، نخور ، نپوش ، نریز ، نبر ، نیار ، نرو ، نگرد ، نباش ، نخند و ...

کاش بهار نبود و یا بود و با آمدن عید همزاد نمی شد . اصلاً کاش بهار با خود نه تنها عید که تمام امکانات لازم برای برپایی جشنی باشکوه را نیز به ارمغان می آورد . جشنی بزرگ که درخور گرامیداشت آین آیین باستانی کهن و چه بسا لیاقت بی حد مردمانِ این سرزمین باشد .

از آجیل پر از پسته های خندانش گرفته تا سرخی سیبهای آبدارش . از لباسهای نو و اتو کشیدۀ آن تا خانه های نو نوارتر تکیده شده از دامن غبارِ مزین شده به فرشهای هزار رنگِ هزار نقشش .از سبزی پلوهای خوش عطر آراسته به ماهیهای سفیدش تا شیرینی های رنگارنگِ خوش طعمِ دهن آب پُرکنش . از سفره های هفت سینِ مزین شده به سین های خوش یُمنِ نعمت افزایش تا ولوله و هیاهوی میهمانان غرق در لبخند و شادی اش به هنگام دید و بازدیهای متداول آن که زهی افسوس تنها سالی یکبار باعث رونق خانه های سوت و کورمان می شود و نه بیشتر .

و همه این خواستنی های خوب و شادی آور برای همه باشد و به یک میزان ، نه کمتر و نه بیشتر .

آن وقت می شود از بهار و طراوتِ طبیعت سُکرآور آن سرمست شد و لذت برد . می شود بی دغدغه ی نداری همسایه و رنج شرمساریش نزد اهالی خانه ، به وجد آمد و بهار و بهاران دیگر را به جشنی با شکوه نشست .

می توان از سبزی چمنزاران سبز شد و بارقه ی امید را در چشمان پر فروغ خود ، درخشان دید تا با نسیم روحبخش بهاری به سماع درآمد و از نعمت بزرگ " بودن" لذت برد . اصلاً می توان شاعرانه ترین راز و نیازهایِ عاشقانه با خالق خویش را در دلِ چنین بهاری ، غزل غزل سرود و لذتِ طاعت و بندگی خاضعانه ی او را به پوست و گوشت جان چشانید . آنگاه بهار دیگر وصله ی ناجور فصلهای خدا نیست ، که گاه شادی و مهربانی بندگان اوست برای با هم بودن و با هم به دوش کشیدن سنگینی بار امانتش که در چنین مدینۀ فاضله ای بسی سبک و آسان خواهد شد .

-         خانوم چی فرمودین ؟

-         گفتم کمتر از 5 کیلو آجیل نخری .

-         چه خبره ؟ 5 کیلو ؟!... میدانی پولش چقدر میشه ؟

و برای همسرآن مرد کارگر و شاید هم بسیاری از همسرانِ ما مردان ایران زمین ، مهم تر از قیمتِ آجیل مشکل گشای !... شب عید و دیگر ملزومات اجباری آن ، اندازه و مقدار آنها است که در درجه اول اهمیت قرار دارد و می بایست فراهم شوند آن هم به هر قیمتی . حتی اگر قیمتش مرگ عاطفه ها و نداشتن دغدغه ی نداری همسایه ای باشد که نه تنها آجیل ، بلکه مدتهاست در قاب خاکستری ذهنش تصویری واضح از رنگ و بوی " گوشت " را به یادمان ندارد !....

براستی در آستانه ی بهار طبیعت ، همسرگرامی شما چند کیلو آجیل سفارش داده اند ؟!...

و آیا اساساً می توان بر چنین آجیلی ، عنوان " مشکل گشا " اطلاق نمود ؟!.. بهار و بهارانتان پر از شادی و شادی هایتان از ته دل و بی دغدغه ی غمِ دیگران . با آرزوی آنکه عنایات خاصۀ حضرت دوست گشاینده ی درهای بسته و مشکل گشایِ مشکلات شما مردم نجیب و خونگرم دیار دلیران باشد نه آجیل ....   

 بیستم و دوم اسفند 94


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.