پاتوق اندیشه ( نقد اجتماعی- ادبی )

پاتوق اندیشه ( نقد اجتماعی- ادبی )

فیزیوتراپیست همایون محمدی
پاتوق اندیشه ( نقد اجتماعی- ادبی )

پاتوق اندیشه ( نقد اجتماعی- ادبی )

فیزیوتراپیست همایون محمدی

بهاری که خزان شد

کاش با آمدن عید همراه نبود ." بهار" را می گویم ، وصله ی ناجور فصلهایی که یا با گرمای طاقت فرسای خود عرق از جبین روح آدمی برمی گیرند و یا زردیِ برگ ریز پاییزِ دلگیرشان یادآور غربت و تنهایی بشر برکره خاکی ست که جز ملالت و اندوه ارمغانی ندارد . شاید هم قندیل های یخ بستۀ آنها نمادی از انجماد ذوق و اندیشۀ آدمیانی که حتی تمام غیرت آفتاب نیز اندکی دلمردگی و دمسردی شان را گرم نخواهدکرد !...

آری ، بهارخدا را با این گونه فصلها هیچ میانه ای نیست و توگویی در دایرۀ حکمت ازلی خالق اینگونه مقدرشده که بهار به تنهایی جورکش مرارتهای کم و بیش دیگر فصول سال باشد که تمام شیرینی و لطافت طبیعت ، به بهار است و بس . همان بهاری که پیام آور زایش دوبارۀ طبیعت و عطرافشانی رایحۀ دل انگیزگلهاست و با چهچهه مستانۀ پرستوهای مهاجرش ، زیبایی های عالم خلقت را دو چندان ساخته و به حیات آدمیان طراوت و صفایی دلنشین می بخشد . اما باید پذیرفت برای آن کس که درکارزار زندگی هرچه بیشتر می دود ، کمتر می رسد و دخلش را با خرجش هیچ تناسب و میانه ای نیست ، طراوتِ دل انگیز بهار نه تنها شادی آور نیست که همزادی آن با آمدن عید و مخارج سنیگن و کمرشکنش چه بسا تداعی کننده ی تنگدستیِ ویرانگریست که حاصلی جز نشستن عرقِ شرم بر پیشانی و خجلتی سنیگن در پیشگاه اهل بیت و فرزندانش ندارد .

باید به چشم سر دید و یا با جوهرۀ وجودیِ جان خویش چشید تیزیِ تیغ شرمساری کارگر روزمزدی را که درآغاز سال نو قدرت خرید ملزومات پرهزینۀ چنین روزهایی را ندارد و بالاجبار ثانیه های عمر را به شمارشی معکوس می نشیند برای پایان یافتن خیمه شب بازی های رایج این ایامِ به ظاهر خجسته اما بسی تلخ و مرارت بار !...

به امید آنکه شاید در ساحل روزهای عادی و آرام خدا و دور از هیاهوی عید و بهار ، بهانه های نداری اش را سهل تر و باور پذیرتر در کاسه ی لبریز شده ی صبرِ همسر و فرزندان معصوم خویش بریزد . و این یعنی سخت ترین کار ممکن که کمترین تاوانش شکستن دیوار نازک غرورآدمی است . دیواری که اگر فرو بریزد - و برای بسیاری از مردمان این دوران بارها و بارها فرو ریخته دگرباره به هنر هیچ معمار چیره دست و کاردانی  برپا و استوار نخواهد شد . 

برای او و دیگر یاران او ، بهار نه فصل زایش دوبارۀ طبیعت که فصل رویش جوانه های رنج و غم و اندوه بی پایانی است که بواسطۀ نداریِ مردافکن تمام لحظه های عمر ، در عمق جانِ خسته اش ریشه دوانده و کامش را به تلخی زهر هلاهل تلخ می کند .

براستی برای چنین انسانی آمدن بهار می تواند خوش قدم باشد و شادی آور ؟!..

برای او چه توفیری دارد سبزیِ سبزه های روییده در دشت و دمنِ بهاران با زردی برگهای خزان زده ی پاییز ، نسیم روحبخش بهاری یا هرم آتش سوزان تابستان ، آوای دل انگیز جویباران و یا زوزه ی پرسوز سرمایِ زمستان که تا مغز استخوان را نشانه می رود . کاش نیاکان ما به جای بهار ، آمدن عید را به شروع فصل زمستان گره می زدند تا دست کم آنانی که همیشه ی ایام با درد نداری دست و پنجه نرم می کنند بهانه ای برای دستان همیشه خالی خود داشتند و توجیهی این چنینی که : کولاکِ دل آشفته ی دم سرد زمستان ، کسب و کار را تعطیل و سفره های خالی من و یارانم را خالی ترنموده . و بی شک این آزمایشی است از طرف خداوند که هرآن باید تسلیم مشیت الهی بود و امیدوار به گشایش درهای رحمتش !..

خدایا اگر چنین است که دیگر بهارت را نمی خواهم . تارو پود دلِ شکسته ام پوسیده تر از آن است که با طراوت گلهای بهاری ات جانی دوباره گیرد و همچون غنچه ای سیراب شده از زلال قطرات باران ، وا گردد . آمدن عید و جشنهای شادیبخش آغاز سال نو هم پیشکش آن دسته از بندگانت که به اتکاء درآمدهای نجومی و سرمایه های هنگفتشان ، هر روزشان نوروز است و نورزشان هماره پیروز .

بهارت ارزانی هم اینان باد که به ضرب سکه و سیم و زر انباشته شده تا ثریای خویش ، تمام فصول سال را بهارکرده و خود ، بهاران می آفرینند . نه آتش سوزانِ خورشید تابنده در آسمان آبیِ تابستانت را به جان می خرند و نه از ترس سرمای جانسوز زمستانِ پر هیمنه ات به پستوی درون می خزند . پاییزشان هم که معلوم است ، زمانی رؤیایی برای پرداختن به شاعرانه هایی از جنس تکبر و فخر تا شاید اینگونه عقده های بی هنری شان را از چشمه ی تهی از هنرِ این به ظاهر شاعرانه ها سیراب کنند !...

پروردگارا ، روح خستۀ منِ بینوا با دستانی پینه بسته و خالی از ورق پاره هایی بنام " پول" ، به سردی زمستان بیشتر خو کرده اند تا نسیم فرحزای بهاری . حلول سال نو ات یعنی آغاز پریشانی من و مرگِ غم انگیز غرور مردانه ام که دم مسیحایی هیچ انس و جنی را یارای احیاء مجدد آن نیست . سالهاست که برای من بهار یعنی فرا رسیدن زمانِ نه گفتن به عزیزانی که درگذر زمان آموخته اند یا نجیبانه بر خواسته های به حق خود خط بطلان کشیده و مهرسکوت بر لب بزنند و یا از پیش پاسخِ تقاضای اندک خود را به روشنی آفتابِ عالمتاب می دانند :

 نیست ، نخور ، نپوش ، نریز ، نبر ، نیار ، نرو ، نگرد ، نباش ، نخند و ...

کاش بهار نبود و یا بود و با آمدن عید همزاد نمی شد . اصلاً کاش بهار با خود نه تنها عید که تمام امکانات لازم برای برپایی جشنی باشکوه را نیز به ارمغان می آورد . جشنی بزرگ که درخور گرامیداشت آین آیین باستانی کهن و چه بسا لیاقت بی حد مردمانِ این سرزمین باشد .

از آجیل پر از پسته های خندانش گرفته تا سرخی سیبهای آبدارش . از لباسهای نو و اتو کشیدۀ آن تا خانه های نو نوارتر تکیده شده از دامن غبارِ مزین شده به فرشهای هزار رنگِ هزار نقشش .از سبزی پلوهای خوش عطر آراسته به ماهیهای سفیدش تا شیرینی های رنگارنگِ خوش طعمِ دهن آب پُرکنش . از سفره های هفت سینِ مزین شده به سین های خوش یُمنِ نعمت افزایش تا ولوله و هیاهوی میهمانان غرق در لبخند و شادی اش به هنگام دید و بازدیهای متداول آن که زهی افسوس تنها سالی یکبار باعث رونق خانه های سوت و کورمان می شود و نه بیشتر .

و همه این خواستنی های خوب و شادی آور برای همه باشد و به یک میزان ، نه کمتر و نه بیشتر .

آن وقت می شود از بهار و طراوتِ طبیعت سُکرآور آن سرمست شد و لذت برد . می شود بی دغدغه ی نداری همسایه و رنج شرمساریش نزد اهالی خانه ، به وجد آمد و بهار و بهاران دیگر را به جشنی با شکوه نشست .

می توان از سبزی چمنزاران سبز شد و بارقه ی امید را در چشمان پر فروغ خود ، درخشان دید تا با نسیم روحبخش بهاری به سماع درآمد و از نعمت بزرگ " بودن" لذت برد . اصلاً می توان شاعرانه ترین راز و نیازهایِ عاشقانه با خالق خویش را در دلِ چنین بهاری ، غزل غزل سرود و لذتِ طاعت و بندگی خاضعانه ی او را به پوست و گوشت جان چشانید . آنگاه بهار دیگر وصله ی ناجور فصلهای خدا نیست ، که گاه شادی و مهربانی بندگان اوست برای با هم بودن و با هم به دوش کشیدن سنگینی بار امانتش که در چنین مدینۀ فاضله ای بسی سبک و آسان خواهد شد .

-         خانوم چی فرمودین ؟

-         گفتم کمتر از 5 کیلو آجیل نخری .

-         چه خبره ؟ 5 کیلو ؟!... میدانی پولش چقدر میشه ؟

و برای همسرآن مرد کارگر و شاید هم بسیاری از همسرانِ ما مردان ایران زمین ، مهم تر از قیمتِ آجیل مشکل گشای !... شب عید و دیگر ملزومات اجباری آن ، اندازه و مقدار آنها است که در درجه اول اهمیت قرار دارد و می بایست فراهم شوند آن هم به هر قیمتی . حتی اگر قیمتش مرگ عاطفه ها و نداشتن دغدغه ی نداری همسایه ای باشد که نه تنها آجیل ، بلکه مدتهاست در قاب خاکستری ذهنش تصویری واضح از رنگ و بوی " گوشت " را به یادمان ندارد !....

براستی در آستانه ی بهار طبیعت ، همسرگرامی شما چند کیلو آجیل سفارش داده اند ؟!...

و آیا اساساً می توان بر چنین آجیلی ، عنوان " مشکل گشا " اطلاق نمود ؟!.. بهار و بهارانتان پر از شادی و شادی هایتان از ته دل و بی دغدغه ی غمِ دیگران . با آرزوی آنکه عنایات خاصۀ حضرت دوست گشاینده ی درهای بسته و مشکل گشایِ مشکلات شما مردم نجیب و خونگرم دیار دلیران باشد نه آجیل ....   

 بیستم و دوم اسفند 94


دیوار مهربانی

در میان بسیار مقوله های ارزشمندی که می توانند در عصر ماشینیزم کم رنگ کنندۀ عاطفه ها ، تکیه گاه انسانها محسوب شوند "مهربانی" همچون نگینی درخشان از جایگاه مهم و بس رفیعی برخوردار است که می تواند با تسخیر دلها ، دیوار فاصله ها را برچیند و حس قشنگ یکی شدن و با هم بودن را در بطن جامعه القا کند . بهترین گواه این مدعا شکل گیری و برپایی" دیوارِ مهربانی " است که از شهر زیبای گل و بلبل - شیراز - آغاز شد و هم اینک فضای بسیاری از شهرهای کشورمان را عطرآگین نموده است .

دیواری بی ریا و عاری از ژستهای عوامفریبانه که تمام اقشار جامعه را صرف نظر از جایگاه اجتماعی و میزان مکنت شان ، در نقطه ی احساسی مشترک وا می دارد به خلق زیباترین تصاویر عینی از مقوله ی گذشت و ایثار که بوی آدمیت ناب می دهند و بس .

براستی که چه زیباست اینگونه توجه و کمک به همنوعان خود که در آن نه عطا کننده ی مال مشخص است و نه گیرنده ی آن . نه دهنده ی مال می تواند بابت بخشش خود بر سر گیرنده ی آن منت گذارد و فخر بفروشد ، و نه گیرنده ی آن بخاطر نیازمند بودنش احساس حقارت می کند .

هر چه هست یک رنگی و صفاست و بدوش کشیدن بار همنوعی که شاید از بد روزگار بارش افتاده و اینک در مقام نیازمندی پُر درد ، محتاج کمک برادر دینی خود است و چشم انتظار یاری او .

حکایت دیوار مهربانی از این قرار است :

هرآنکس که خداوند رحمان در ژرفنای دلش ارزنی مهربانی به ودیعه نهاده ، آن دسته از البسه ی خود را که دیگر نیازی به آنها ندارد - و یا زیباتر اینکه دارد و برای رضایت حضرت دوست قصد انفاقشان کرده - بر دیوار های مشخصی از جای جای شهر می آویزد تا در فرصتی مناسب و دور از چشمان نظاره گر خلق ، مستمندی نیازمند بیاید و بردارد و با آسودگی خاطر بر تن عریان خود بپوشاند تا در این زمستان پر هیمنه از گزند سرما در امان باشد . و از ته دل آرزو می کنم که این کار زیبا و قشنگ ملت ما از سر احساس و به قولی فصلی نباشد و در همه ایام سال تداوم یابد ، آنگونه که تا فردای قیامت مایه ی آرامش هموطنان مان گردد .

افسوس که در دلِ این نکوکاری خداپسندانه ، گاه شاهد سوء استفاده های تعدادی از شهروندان هستیم که در عین بی نیازی البسه های آویخته به دیوار مهربانی را بر می دارند و مستمندی واقعی را از آن محروم می سازند . عملی به غایت زشت و خارج از دایره ی انسانیت که شاید برای حل آن نیاز به گذشت زمان بیشتری باشد تا اینگونه نکوکاری ها در قالب فرهنگی عمیق و ماندگار در دلهایمان ریشه بدواند و به باوری قلبی تبدیل شود که می تواند اسباب سعادتِ دنیا و آخرتمان گردد .

اما صرفنظر از زیبایی های این نوعدوستیِ ارزشمند ، کاش می شد بر دیوارهای شهرمان به غیر از البسه های مورد نیاز مستمندان ، اندیشه ها و اعمال خود را نیز بیاویزیم تا جامعه از نمایش خوبیهای آنها سرمست شود و از بدی هایش درس عبرت بگیرد .

آری ، کاش می شد بی ریا و خالصانه بر دیوارهای شهر خود "صداقت مان" را بیاویزیم تا تشنگانِ عدالت و پاکی از چشمۀ همیشه جوشان آن سیراب شوند و چراغ هدایت و راستی همچنان بر بام شهرهایمان روشنی بخش افق های دور دست آسمانِ آبیِ خدا گردد !...

کاش می شد همچون مدالی خوش رنگ " شجاعتِ آمیخته به شناخت مان " را بر دیوارهای شهر خود بیاویزیم تا در معرضِ دید بودن زیبایی های بیشمارآن باعث شود سایه ی شوم ترس و مصلحت اندیشی و خزیدن به پستوی درون و تعارف و تکلف و ریا و تزویر و دروغ و .... از آسمان شهرمان رخت بربندد و بازار تکفیر و تفسیق و بدبینی و زیاده خواهی و خود پرستی برای همیشه ی ایام تعطیل و تخطعه گردد !....

کاش می شد بر دیوارهای شهر خود " پلشتی ها و ناخالصی های درون مان"را بیاویزیم تا نمایش زشتی آنها ، قباحتشان را آشکار و دیگران را از گام گذاشتن در چنین راههایی بر حذر دارد . شاید دیدن عینی تصویری از زشتی ها ، میل به بدی و بد بودن را در وجودمان بخشکاند و انگیزه ای گردد تا به قدر وسعمان بکوشیم دیگر متصف به پلشتی ها و ناخالصی های درون نباشیم !....

کاش می شد بر دیوارهای شهرمان " غرور و تکبر عاری از منطق مان" را بیاویزیم تا نمایش زشتی آن ، شجاعت و اخلاص لازم را به ما عطا کند در بحر طویل روزمرگی های بی پایان زندگی فرصت کنیم دست کم روزی یکبار عزیزانمان - خصوصاً همسر و فرزندان خود را میهمان این کلام عاشقانه نماییم : دوستت دارم و تا ابد خواهم داشت . تا از دلِ این ابراز علاقه ی قلبی ، کانون گرمی بنام خانواده بجوشد که می تواند و باید بستری مناسب و پایدار برای آرامش و سعادت دنیا و آخرت مان باشد !....

کاش می شد بر دیوارهای شهرمان تصویری بزرگ از " هیولای مخوف بیکاری" حک نمود تا نمایش هیمنه ی ترسناک آن مسئولان مرتبط با حوزه ی کاری جوانان را با همت بیشتری به حل این معضل دامنگیر اهتمام بخشد . تصویری بزرگ که نقشش هماره در تیررس دید چشمِ دلشان باشد و کابوس شبانه ی آنان ، درست آنگاه که می خواهند سر بر بالش آرامِ خیال بگذارند . شاید آشفتگی خوابشان تلنگری سبز باشد بر وجدان بیدارشان تا آشفتگی دنیای پر از بیم بیکاری جوانان را با حدت بیشتری در ذائقه ی دلشان بچشند و از باب انجام وظیفه هم که شده قدمی به خیر در این وادی پر مسئولیت بردارند !....

کاش می شد بر دیوارهای شهرمان تصویری از " سفره های خالی یتیمان " را بیاویزیم که از صبح تا به شام چشم به راهند و گوش بر دَر ، تا کدامین بنده ی خوب خدا از سر مهر دق البابی کند و به تأسی از ناجی شبهای تنهاییِ یتیمان کوفه – مولا علی (ع) – سفره ی خالیشان را به حلاوت و شیرینیِ نان و خرمایی مزین کند . شاید دیدن خالی بودن سفره های یتیمانِ بی پناه جامعه ، دست و پای دلمان را بلرزاند منبعد بر سفره های خویش اطمعه های لذیذ جورواجور و اشربه های گوارای رنگارنگ نچینیم آنگونه که در زمره ی مسرفین  و مبذرین نعمات الهی قرار گیریم !....

کاش می شد بر دیوارهای شهرمان" آتش خشم و کینه و حسِ ویرانگر انتقام مان" را بیاویزیم تا سبکبال و راحت در محکمه ی وجدان خویش بیاموزیم هنر خیرخواهی آن کس که بدخواه ماست و ناجوانمردانه می کوشد تا بسان لوکِ مستِ سر قطار ، غم عالم را بر دل شکسته ی ما بنشاند . که تنها با آراسته شدن به چنین هنری می توانیم سر بلند و با افتخار مدعی شویم در وادی رفتن و رسیدن به انسانیت ، گامی هر چند کوچک اما مؤثر برداشته و توفیق ملبس شدن به یکی از الزامات مهم آدمیت نصیب مان گشته !....

کاش می شد بر دیوارهای شهرمان تصویری از " جهل و خرافه پرستی " مردمان این سامان ترسیم نمود که چگونه در قید و بند جادو و جمبل عده ای کاسبِ شیاد ، ساده لوحانه اسباب تجارت بی دردسر آنها را فراهم نموده و باعث مرگِ خاموش فرهنگ کار و تلاش و همت و توکل و توسل خواهند شد . شاید با دیدن تصور زنده ی جهل و ساده لوحی آنها ، کمی به خود آییم و بکوشیم دیگر اینگونه بازیچه ی بازیگردانان قهار میدانِ خرافه پرستی و ساده اندیشی مردم نباشیم . تا توفیق برداشتن گامی مؤثر در جهت احیاء دوبارۀ فرهنگ کار و تلاش و کوشش مردانه در کنار توکل به الطاف الهی نصیبمان شود !....

کاش می شد بر دیوارهای شهرمان تصویری از" جاذبه های فریبایِ دنیای دون " کشید که هر آن در لباس میش اما گرگ صفت ، یکی از پی دیگری می دراند ارزشهای انسانیِ وجودمان را و چون کهربا می کشاند ما را به هر سو که میل و خواسته ی اوست . شاید دیدنِ تصویر درنده خو بودن دنیا ، خواب راحت از چشمانمان بر گیرد و لختی ما را به فکر فرو برد که چه را و به چه قیمتی از دست می دهیم بی آنکه شاید خود متوجه آن باشیم !....

کاش می شد بر دیوارهای شهرمان تصویری از " قُبحِ نفرت انگیز برهنگیِ دنیای غرب " بیاویزیم که چگونه دامن عفت و پاکدامنی زنان را به تیر سودجویی خویش نشانه رفته و متأسفانه با هزاران رنگ و لعاب چشم نواز از او کالایی مصرفی برای به نمایش گذاشتنش در ویترین انظار شهوت طلبِ مردان ساخته است . شاید دیدن زشتی چنین استثمارِ تلخی از برهنگی تن جامعه ی نسوان که در واقع گوهر وجودی آنها را به تاراج می برد ، باعث شود تا برخی جوانانِ هویت گم کرده ی ما دیگر کورکورانه از ولنگاریهای دنیای غرب تقلید نکنند و نیک بیاموزند که عفت و پاکدامنی بانوی اصیل ایرانی ، میراث ارزشمند نیاکان ماست که به هیچ قیمتی نباید بر آن چوب حراج زد و نابخردانه به دست باد سپردش !...

کاش می شد بر دیوارهای شهرمان تصویری به عظمت کل تاریخ از " عدالت بی مثال علی (ع) " ترسیم نمود که در وادی انجام وظیفۀ الهی خویش و پاسداری از امانتی بنام خزانه ی حکومتی ، بر دستان دراز شده ی برادر نابینای خود- عقیل - به سوی بیت المال مسلمین ، شجاعانه گدازه ی داغ نهاد تا او و بلکه تمام جهانیان را مسئله آموز این حقیقت ناب شود که هیچ کس را با هیچ نسبتی اولاتر از قانون و رعایت حق الناس نمی داند و نمی شناسد . شاید دیدن هماره ی چنین تصویری بس زیبا از واژه ی مقدس عدالت ، موجبات استیلای بی چون و چرای قانون و حاکمیت همیشگی ضوابط بجای روابط پنهانی پشت پرده را فراهم نماید و طومار ننگین رانت و تبعیض و سوء استفاده های کلان اقتصادی را برای همیشه ی ایام در هم بپیچد . که توجه و اهتمام واقعی به سیره و عدالت بی مثال علی ( ع) ، فی نفسه پتانسیل تحقق چنین مهمی را در بطن خود نهفته داشته و خواهد داشت !....

کاش می شد بر دیوارهای شهر خود تصویری رنگین و بس بزرگ از" مهر بی پایان و شب نخوابی های مادرانمان"  حک کنیم که تال تال گیسوی بلندِ خود را به پای ذره ذره قامت کوچک ما سپید کردند تا درخت تناور امروزی وجودمان شکل گیرد اما هرگز لب به شکوایه نگشودند . شاید نمایش هماره ی آن در عصر مرگ عاطفه ها ، دست و پای دلمان را بلرزاند مبادا خدایی ناکرده از گُل نازکتر از ما بشنوند و در انجام خدمت صادقانه به آنها ذره ای اهمال و قصور نماییم !...

کاش می شد بر دیوارهای شهرمان تصویر" ترک ترک دستانِ پینه بسته ی پدرانمان" را حجاری کنیم تا نمایش زخم های پوستِ ضخیم آن یادآور این مطلب باشد : نان حلال ، عرق جبین می طلبد و همت مردانه . تا مبادا وسوسۀ پیمودن یک شبه ی ره صد ساله تحریک مان کند بر سفره های فرزندان بی گناه و معصوم خود لقمه ی حرام بگذاریم و تن به عافیت طلبی و مال حرام خوردن بسپاریم که متأسفانه بسی سهل الحصول است و بی عرق جبین به کف آید !....

کاش می شد بر دیوارهای شهرمان تصویری از " رحمانیت خالق بی همتا " ترسیم نماییم که از دریای بیکران رحمتش فقیر و غنی ، سفید و سیاه ، مسلم و ترسا ، زاهد و عابد ، همه و همه به یک میزان بهره مند می شوند و بی رحمت او هیچ کس را یارای گذشتن از پل نیست . شاید در معرض دید بودن هماره ی آن باعث شود تا در تعادلی موزون ، نه آنقدر از لهیب آتش دوزخش بهراسیم که امید به رحمانیتش را از دست بدهیم و نه آنقدر به اندک داشته های عبادی خود غره نشویم که در باوری کاملاً غلط خود را بی نیاز از رحمت واسعه ی بی پایانش بدانیم . داشته هایی که اغلب متأثر از وسوسه ی شیطان ، بابت آنها خود را تافته ای جدا بافته دانسته و برتر از دیگران می دانیم . در حالی که سعادتمند و رستگار نخواهیم شد مگر آنکه در ژرفنای دلمان به یک میزان " خوف و رجاء " به خالق منان وجود داشته باشد .  

کاش می شد بر دیوارهای شهرمان تصویری واضح از " وسوسه های شیطان خناس " ترسیم نمود که چگونه به هزاران ترفند زیبا پایه های ایمان ما را سست ، و شیرینی گناه را در ذائقه ی دلمان صد چندان می کند . شاید دیدن عینی خدعه های پر فریب ابلیس ، مانع اسارت روحمان گردد و برایمان یادآوراین مطلب باشد که عالم محضر خداست و در محضر کبریایی اش نباید تن به گناهِ شرم آلود شهوت سپرد که فقط شراره های آتش جهنم را بر ما شعله ور می سازد و بس .

کاش می شد بر دیوارهای شهرمان تصویری از " ویرانی درون آدمیان " بیاویزیم که چون کوه بر خود آوار گشته و زندگی را با تمام زیبایی های خداداده اش ، قصه ی تلخی می دانند که از آغازش تنها بایست به انتظار پایانش نشست . شاید دیدن این همه درماندگی و استیصال همنوعان ، ما را به تکاپوی همدلی و همراهی بیشتری با آنان بیندازد آنگونه که در دام حادثاتِ دهر ، همواره سنگ صبورشان باشیم و با مهر روزافزون خویش مشعل پرفروغ زندگی شان را دوباره برافروزیم !....

کاش می شد بر دیوارهای شهرمان تصویری از " جانبازی و جانفشانی " فرزندان این آب و خاک ترسیم نمود که چگونه در طول 8 سال جنگ تحمیلی ، مردانه خوف خطر را در دل خود شکستند تا به قیمت خون سرخ خویش از ناموس ملت و سرحدات کشور دفاع کنند ، بی آنکه حتی وجبی از خاک زرخیز وطن را به دشمن زبون تا بن دندان مسلح وانهند . شاید با دیدن تصویر جانبازیِ دلیرمردان تاریخ ساز کشورمان و چگونگی عروج عاشقانه ی آنها ، فراموشمان نگردد که آرامش امروزمان را مدیون چه کسانی هستیم و می بایست  به قدر وسعمان در حفظ و حراست از آرمانهایشان بکوشیم تا هیچ دشمنی را دیگر باره خیال خام حمله و تجاوز به سرزمین راد مردانِ آزاده در سر نیفتد !....

کاش می شد بر دیوارهای شهرمان" غم و غصه های بی پایانِ" خود را بیاویزیم تا به اندک نسیمی از جنس شادی به وجد آییم و آنچنان از ته دل بخندیم و بخندانیم که زندگی با همه ی فراز و نشیبهایش ، به لطافت و شادابی گلهای بهاری لبریز خواستن شود و دیگر باره شوق زیستن در دلهای سرد و خاموشمان جوانه زند .

کاش می شد ....

براستی شما شهری را می شناسید که بتوان بر دیوارهایش این همه آرزوهای سنگین آویخت ؟!...

 نوزدهم بهمن ماه 94


مثلث برمودا

غروب بود. غروبی فرح بخش درخیابانهای شلوغ و پرترافیک پایتخت که نسیم دلنواز بهاری مشام جان را می نواخت و آدمی را سرمست از رایحۀ عطرگلها به شوق و تکاپو وا می داشت. در اثنای یک مأموریت اداری فرصتی پیش آمد تا به دور از هیاهوی پایان ناپذیر و همیشگی کار ، به جهت تهیۀ تحفه ای کوچک از برای اهل بیت و فرزندان چشم به راهم عازم خیابان ولیعصر( عج ) شوم .

در مدخل ورودی میدان ( از سمت بلوارکشاورز ) هنوز بدرستی از تاکسی پیاده نشده و پایم به سنگفرش پر از چاله های پیاده رو نرسیده بود که صدای آهنگین و پر سوز و گداز ویولونی تمام توجهم را به خود جلب کرد .

 برای لحظه ای گمان بردم که صدا از داخل اتومبیل های در حال گذر است اما با دیدن دخترک جوانی که به سختی می شد سنی بیش از 17 سال را برایش متصور شد و غریبانه بر دیوار کنارخیابان تکیه زده بود ، رشتۀ افکارم از هم گسست و بر جایم میخکوب شدم .

کلاه مشکی رنگی که لبۀ آفتابگیرش بسی جلوتر از چشمانش بود ، بر سر داشت و ماسک سفیدی بردهان که با ظرافتی خاص تمام پهنای صورت کوچکش را می پوشاند . به همۀ این موارد استتاریِ عامدانه بیفزایید عینک تمام فریم بزرگی که به کلی هویتش را نهان ساخته بود .

 در آن ثانیه های پر التهاب دو چیز از ذهنم گذشت :

1-     زیبایی هنرآن جوان ایرانی که با مهارتی خاص آرشه را بر سیمهای بی جان ویولون می کشید و حاصلش ترنمی دلنشین بود که هر صاحب ذوقی را به وجد می آورد .

2-  سختی ایام و بی رحمی چرخهای ویرانگر ارابۀ زندگی که او را در مقام یک دخترعلیرغم سن کم، مجبور به ارائه هنرش درکنار پیاده رو خیابانها کرده بود آن هم از برای لقمه نانی !..

در واقع او هنرش را در محل و جایگاهی غیرمتعارف با شأن و منزلت آن ، نه برای مخاطبینی خاص و به منظور خلق یک اثر هنری - که رسالت هر هنرمند است - بل که برای امرار معاش و سیرکردن شکم گرسنۀ خود در ویترینی بنام" انظار عموم " به نمایش گذاشته بود که جای بسی تأمل دارد و در نگاه اول این سؤال را در ذهن انسان متبادر می سازد که : چرا ؟

واقعاً چرا جوانان نجیب و شایستۀ ما می بایست این گونه به بهای غرورخویش ، اندک روزی خود را در برانگیختن حس ترحم دیگران و دستان لرزان عابران بی خیال خیابانها بجویند که پرتاب کنند سکه ای را به دامان غرورشان ؟ چرا ؟

چه کسی در فردای قیامت می بایست پاسخگوی عرق شرمِ چکیده از جبین این بانوی ایرانی باشد که نگاه سنگین و گاهاً پر از شهوت عابران عجول خیابانهای تهی از آدمیت تهران را به جان می خرید و هر آن چون شمع ذوب می شد ، اما شکم گرسنه اش او را نهیب می زد که :

نترس و  بنواز ، که گاه تنگ است و رسیدن زمان گشنگی ، نزدیک ؟!..

با سپردن اندکی از ورق پاره های بنام پول که بی خیال غم آدمیان در ته جیبم جا خوش کرده بودند ، به دلِ کاسۀ مسیِ پیش پای آن دختر با غیرت او را به خدایش سپردم و با دنیایی شرمساری عازم آن سوی میدان گشتم .

هنوز غرق در افکار پریشان خویش سرمست از آوای دلنشین ویولون دخترک بودم که به یکباره خود را در بطن ازدحام جمعیتی یافتم که همچون تماشاگران سیرک به دور پسر جوانی حلقه زده بودند و او با مهارتی خاص توپ فوتبالی را با تمام اعضاء و جوارح بدنش بالا می انداخت و به اصطلاح امروزی ها " روپایی " می زد . توپ بالا می رفت و قبل از برگشتن و اصابت با زمین در اثر برخورد با پاها ، شانه ها ، پشت گردن و سر و سینۀ پسرک دوباره به آسمان می چرخید و این جست و خیزهای حیرت انگیز با کف زدنها و سوت های متمادی تماشاچیان حال و هوای خاصی به فضای پیاده رو مرکزی ترین میدان پایتخت داده بود . سکه از پی سکه در کاسۀ کوچک پیش پایش ریخته می شد و صدایش همچون سمفونی بتهوون گوش جان را می نواخت .

 غرق و مسحور تماشای هنر آن جوان ورزشکار ، نمی دانستم برای این همه شور و شادی لحظه ای مردم خوشحال باشم یا از برای آن پسرک بیچاره که مجبور شده بود بلا تشبیه همچون عنتران قلاده به گردن دیروزترهای خیابانهای شهرمان ، بالا و پایین بجهد غمین باشم و مغموم !..

غوغایی در درونم به پا بود که گاه می نواخت و گه می گداخت تن خسته و روح حیرانم را . از هیجان مردم به وجد آمده بودم و از تلخی تقدیر آن جوانِ هنرمند ، سرخورده و مکدر به شکوه و گلایه ای سنگین از جفای چرخ گردون !...

به سرعت و آگاهانه از آنجا گریختم که دیگر نه تاب تماشایم بود و نه یارای تحملم .  در آن سوی میدان ( به سمت هفت تیر) شهر فرنگی به پا بود که بیا و ببین . مردی میانسال که خطوط چهرۀ تکیده اش حکایت از رنج دوران داشت ، همچون رجز خوانان میادین جنگهای اساطیری به بانگ بلند فریاد می زد که :

قیچی دارم ، قیچی تیز ....  باور نداری  بیا امتحان کن .  و با حرارتی خاص سرش را پایین می گرفت تا عابران بهت زدۀ خیابان ، تیزی قیچی های موجود در دستش را با بریدن دسته ای از موهای سرش بیازمایند و خریدار بازارش گردند .

سرش همچون زمینی که ناهموار شخم زده شده باشد ، پر از پستی و بلندی بود که سیمایی زشت به او بخشیده بود .

و چه دردناک بود حرص و ولع مردمانی که به جای با هم خندیدن ، هنر " به هم خندیدن " را به حد اعلایش آموخته اند تا به بهانۀ آزمون تیزی قیچی ، ببرند دسته ای از موهای سر آن بینوای فلک زده را که از سر اجبار جهت اثبات ادعای خود و فروش مقراضهای تیزش ، آن گونه بازیچۀ دست دیگران شده بود !...

برای لحظه ای یاد یکی از همسایگان متمولم افتادم که جهت خوشایند همسر پر افاده اش با هزینه ای هنگفت توانسته بود چند صد دسته تار مو بر فرق خالی سرش بکارد و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید !..

شاید نیاز به توضیح و بسط بیشتر نباشد که چگونه از دیدن این شاهکار" انسان پُست مدرن " به ستوه آمدم و همچون دیوار بر خویش آوار گشتم .

 قباحت و زشتی عمل عابران به کنار ، نیاز شدید آن مقراض فروش بینوا که او را واداشته بود به چنین ابتکارعمل غیرمتعارف و بی سابقه ای ، بند ازبند دلم گسست و بغض نشسته بر گلویم را درید تا شاید زلال قطرات اشک آرامبخش دل بیقرار و طوفانی ام گردد . با دلی شکسته و پراندوه عطای خرید را به لقایش بخشیده ، سوار بر مترو عازم کرج شدم تا میهمان میزبانی گرامی باشم (برادرزاده ام) که بی صبرانه منتظرم بود . به امید آنکه شاید از دست کابوس این همه فقر و نداریِ رخنه کرده در زوایای پیدا و پنهان شهر رهایی یابم . اما زهی خیال باطل که زنجیرۀ بستۀ این تحفۀ شوم را هرگز پایانی نبوده و نیست .

پیر زنی گوژپشت و خمیده قامت در حالی که بوضوح پاهای خسته اش را بیش از حد باز کرده بود تا تعادلش حفظ شود و در اثر تکان های شدید قطار زمین نخورد ، با صدایی لرزان و گرفته ، مُنادی این جمله بود :

 جوراب سه جفت پنج هزار تومان !...

چه مطاع ارزانی و چه سکوت سنگین عاری از خریداری !... 

بارها و بارها تا مرز سقوط و افتادن پیش رفت اما در میان زوزه های گوشخراش آن غول آهنی صدایش قطع نمی شد و یک ریز و پی در پی ندا می داد :

جوراب سه جفت پنج هزار تومان !... توگویی تلاش می کرد تا هیچ یک از مسافران بیخال آن قطار از تیررس ندای درمانده و عاجزانه اش بدور نباشند تا مبادا احتمال فروش یک به هزار جورابی را از دست بدهد که تمام داشته و سرمایۀ او بود از برای قرص نانی !..

و این بود حقیقت زندگی جوانان و پیران این سامان که نداری و فقر را بهانۀ عادت زشت گدایی و تکدی گری خود نمی دانستند و با عزت و سربلندی در حد وسع خویش می کوشیدند تا با عرضه ی هنرشان ، به کف آرند آنچه را که کف مطالبات به حق و انسانی آنهاست و تنها خدا داند و بس که چرا و به چه علت در سرزمینی که مهد تاریخ است و سرشار از نعمات خدادادی ، از آن محروم مانده اند !... 

هی آقا ، چرا پیاده نمی شی ؟ اینجا آخر خطه ...

و تنها من مانده بودم و سه جفت جوراب در دستانم با دنیایی سؤال از چرایی و چگونگی این همه بی تفاوتی مسئولانی که می بایست به جوانان بیکار ملت خویش پاسخگو باشند و متأسفانه نیستند !...

براستی آنجا آخرخط بود ؟!...

 اردیبهشت 94


خندوانه و پدیده ای بنام جناب خان


 
            

 

زندگی آدمی به گونه ای است که بر اثر کار و فعالیتهای روزمره ، دچارخستگی و ملال می‌شود و بدیهی است که برای رهایی از این ملالت و افسردگی غیرقابل گریز ، می بایست بخشی از اوقات خود را به شادی و تفریح اختصاص دهد تا فشارهای روحی و روانی او کاسته گردد . همانطور که جسم انسان برای انجام فعالیتهای بدنی به غذا و انواع ویتامینها نیازمند است ، تعالی روح و طیران آن به سمت کمال نیز نیازمند به تنوع ، استراحت و تفریح و شادی است . فلذا امروزه می خواهم از زبان قلم فریادگر بغضی باشم که نمی دانم به کدامین دلیل از چشمان تیزبین متولیان امور و کارشناسان فن بدور مانده و کمتر فرصت پرداختن به آن مهیا شده است . و آن نیست جز نقش شادی و خنده در جامعه که باید اعتراف کرد بسی کمرنگ تر از حد بایسته ی اوست .

 به لحاظ لغوی ، شادی حالت مثبتی است که در انسان به وجود می‌آید و در مقابل غم و اندوه قرار می گیرد . در واقع می توان گفت شادی حالتی از احوالات آدمی است که منجر به بروز رفتاری از انسان می‌شود که معمولاً با تحرک و انبساط خاطر او همراه است . در قرآن کریم 25 بار از شادی و نشاط با الفاظی همچون فرح ، فرحوا ، تفرح ، تفرحوا ، تفرحون ، یفرح ، فرحون و فرحین یاد شده و به استناد منابع و کتب معتبر موجود ، در دین رسول خاتم نیز سفارش‌هایی برای پوشیدن لباس‌های شاد و روشن ، بوی خوش ، نظافت و پاکیزگی ، مسافرت و تفریح ، حضور در طبیعت و نگریستن به سبزه و آب ، شوخی و مزاح و خلاصه ادخال سرور در قلب مردم شده است .

 در همین باب امام علی(ع) می‌فرمایند :  السرور یبسط ‌النفس و یثیر النشاط .

یعنی شادی باعث انبساط روح و ایجاد وجد و نشاط می‌شود .

اساسا ًانسانهایی که از قلبی شاد و ضمیری امیدوار بهره می برند ، تمام عناصر جهان و پدیده‌های موجود در آن را هدفمند و در قالب حیاتی با نشاط حس می‌کند و هماره در تلاشند تا جاذبه های چشم نواز عالم خلقت را از منظری مثبت  به نظاره بنشینند . نگاهی که امید و شوق به پیشرفت و تعالی را در تمام جنبه های زندگی در باورآنان زنده نگاه داشته ، باعث می گردد تا با تمام وجود از لحظه لحظه ی زندگی خود لذت برده و احساس بودن کنند .

حال سوالی که مطرح می شود این است : جامعه ی اسلامی ما تا چه حد توانسته در نهادینه کردن شادی و سرور مثبت در باور مردمانِ خویش موفق عمل کند و در اشکال گوناگون با بهره مندی از ابزارهای شناخته شده ی مورد تأیید شرع و حتی عرف ، زمینه ی مسرت و شعف آنان را فراهم نماید ؟

آیا آنقدرکه بایسته ی ملت ماست ، بستر لازم برای شادی مردمان خود مهیا ساخته ایم که بتواند آنان را به انجام بهینه تر مسئولیتها و فعالیتهای روزمره ی خود ترغیب ، و تعاملات اجتماعی فی مابین آنان را تسهیل نماید ؟ که بی شک نیل به چنین اهداف مهمی بصورت بالقوه در ماهیت " شادی " نهفته است و با برنامه ریزی مناسب و توجه به دنیای مردمان در کنار سعادت و آخرتشان ، می توان پایه های محکم جامعه ای پویا و بالنده را بنا نهاد ، آن هم با کمترین هزینه و بیشترین بهره مندی ممکن .

براستی متولی ایجاد شادی در جامعه ی ما چه کسی و یا چه نهادی است ؟ در باب موضوعی با این درجه از اهمیت ، نقش رسانه ی ملی چیست و مطبوعات و دیگر نهادهای سمعی بصری چه رسالتی بر دوش دارند ؟

در بطن سناریو و داستان سریالهای بیشماری که از شبکه های متعدد صدا و سیما پخش می گردد ، تا چه حد به مقولۀ شادی و تفریح پرداخته شده و توانسته اند توفیق به تصویر کشیدن نمادهای عینی شادی را بدست آورده اند ؟  چرا این روزها از در و دیوار اکثر سریالها و فیلمهای رسانه ی ملی غم و اندوه و ماتم می بارد و کمتر رد پایی از شادی و نشاط یافت می شود ؟ آیا دمیدن این همه غصه و اندوه در کالبد جامعه جز ایستایی و خمودگی آن ارمغانی خواهد داشت ؟

البته این همه پرسش به معنای آن نیست که در بین برنامه های تلویزیونی ، برنامه ای با محوریت شادی موجود نیست که قطعاً چنین قضاوتی بدور از انصاف است . بعنوان مثال مدتی است از شبکه ی تازه تأسیس نسیم در واپسین ساعات شب برنامه ای پخش می شود با نام " خندوانه " که در اندک زمان ممکن توانسته مورد توجه و استقبال عموم مردم واقع گردد . برنامه ای متنوع و تازه که با شکستن ساختارهای کلیشه ای و بعضاً تکراری و ملال آور پیشین ، توانسته درکانون توجه همگان قرار گیرد و بدور از هیاهوی روزمرگی های بیشمار زندگی ، اوقاتی سرشار از نشاط و فرح برای مردمان خسته از کار و تلاش شبانه روزی جامعه ی ما رقم بزند و از این بابت صمیمانه ترین تبریکات و خسته نباشیدها پیشکش به تمام دست اندرکاران تهیه ی این برنامه ی شاد و مفرح که در بازار ماتم گرفته ی اکثریت قریب به اتفاق برنامه های تلویزیونی ، همچون نگینی درخشان می درخشد .

و اما منِ کمترین این برنامه را صرف نظر از کمبودها و کاستی هایش - که پرداختن به آنها را به ید قدرت صاحبان فن و کارشناسان امور حوالت می دهم - دارای دو وجه مشخصه ی بارز می دانم :

1-    اجرای قوی و پر نشاط مجری توانمند آن که در پس زمینه ی ذهنی تمام مخاطبین ، از کارنامه ای درخشان و کاملاً موفق درحوزه ی کارهای طنز بهره مند است و همین مطلب باعث ایجاد ارتباط قوی و سریع او با بینندگان شده است . به بیان بهتر رامبد جوان برای اجرای موفق چنین نقشی ، همانی است که باید باشد و بی آنکه غلو کند و نیاز به تظاهر و سعی بیهوده داشته باشد ، به بهترین شکل ممکن شادی درون خود را که از جمله وجه مشخصه ی شخصیتی اوست با مهارتی خاص و تواضعی ستودنی به مخاطب خویش انتقال می دهد که حاصل آن خلق لحظاتی شاد و بالطبع رضایت تامه ی بینندگان است .

2-    حضور شخصیتی عروسکی و بسیار دوست داشتنی بنام " جناب خان " با آن قیافه ی بامزه و لهجه ی شیرین جنوبی ، حال و هوای خاصی به کل برنامه بخشیده و رسیدن به غایت منظور نظر دست اندرکاران برنامه را - که همانا خلق شادی و نشاط در جامعه است - سهل و آسان نموده است . شاید برای بسیاری از تماشاگران ، جذاب ترین قسمت برنامه لحظاتی است که جنابِ " جناب خان " با ریتمی آهنگین اقدام به خواندن ترانه های به اصطلاح بندری می کند و فضای کل برنامه را سرشار از انرژی و تحرک می سازد به گونه ای که مخاطب را در فضایی سرشار از شور و نشاط کم سابقه به وجد آورده و برای لحظاتی او را از چنگال روزمرگیهای ملال آور زندگی می رهاند .

اما افسوس که به دلایلی نامعلوم درست زمانی که بیننده با آهنگ موزن و ریتمیک جنابِ " جناب خان " به وجد آمده و در یک همزاد پنداری عینی به شور و شعفی شیرین رسیده است ، به یکباره آهنگ قطع می گردد و بیننده را با حسرتی آمیخته به اندکی اندوه ، معلق در فضایِ درونی خویش به حال خود رها می سازد بی آنکه فرصت و حقی برای اعتراض داشته باشد . تو گویی خط مشی و رسالت این برنامه تا مرز مشخص و محدودی اجازه دارد که شادی بیافریند و مردم را شاد کند و بیش از آن را نه در تعهد خود می داند و نه اجازه دارد .

 اگر شادی امتداد خداست که هست - و حق همه انسانها ، پس چرا این روزها در متن زندگی واقعی مردم بیش از هر زمان دیگری این اکسیر شفابخش نایاب تر شده و به ندرت می توان رد پایی از آن را یافت و دلیل این همه رخوت و ایستایی جامعه ی ما در چیست ؟

آیا واقعاً می توان برای شادی مثبت و قابل پذیرش مردم از نگاه شرع و حتی عرف انسانی ، مرزی قائل شد و آن را محدود نمود ؟ باید پذیرفت جامعه ای که در چهارچوب قوانین شرعیه و اصول شناخته شده ی انسانی مورد توافق همه حکومتها ، سیر نخندد ، نرقصد و نکوبد محکوم به فنا و ایستایی است و ره به جایی نخواهد برد .

 شاد زیستن و لذت بردن از تمام لحظات عمر زیبندۀ امت اسلامی است و رسالتی سنگین بر دوش دولتمردان ما ، که از دیر باز گفته اند :                  ز نیرو بود ، مرد را راستی                            زسستی ، کژی آید و کاستی .

باشدکه این برنامه ی مفرح و شادی بخش الگو و سرمشقی باشد برای دیگر تهیه کنندگان شبکه های مختلف تلویزیونی که با پول مردم به جای خلق اندوه و ماتم ، شادی بیافرینند که بی شک زندگی و چه بسا جهان هستی با لبخند زیباتر است . انشاءالله . 

گلشیفته فراهانی و خود شیفتگی برهنگی

بی شک عفت و پاک دامنی بانوی ایرانی از جمله آموزه های ارزشمند آیین پاک نیاکان ماست که در بستر تاریخ دستورات روحبخش اسلام نیز برآن تاکید بسیار داشته و مایه فخر و مباهات هر ایرانی غیرتمند است . آموزه ای کاملاً فرهنگی که با ظرافتی خاص ما را از برهنگی های مشمئز کننده دنیای غرب متمایز ساخته است .

 با ذکر این مقدمه می خواهم به موضوع نقش بستن تصویر برهنگی گلشیفته فراهانی برجلد مجلات فرانسوی بپردازم که این روزها به سوژه داغ اصحاب رسانه و خاصه متولیان امور فرهنگی کشور تبدیل شده است . پر واضح که در این وادی ، بزرگنمایی تبعات و پیامهای برخاسته از دل چنین عمل به غایت غیرمتعارفی ، به همان اندازه مذموم و نکوهیده است که بی تفاوت بودن به آن .

لازم به ذکر است که در این زمینه دو نگاه غالب وجود دارد :

1-   نگاهی که تصمیم این زن ایرانی را برای مبادرت به انجام چنین عملی کاملا شخصی قلمداد کرده و آن را در چهارچوب آزادی های فردی هر انسانی ، مقبول و موجه می بیند . و به همین استدلال هرگونه نقد و اعتراضی به ماهیت آن را از اساس بی پایه دانسته و همواره می کوشد تا با مهارت خاصی بر آن لباس

- یک اعتراض مدنی کلاسیک - را بپوشاند .

2-   منتقدانی که چنین عملی را در تعارض با آموزه های شرعی و چه بسا انسانی حاکم بر باورهای فکری ما می دانند و آن را به شدت مورد شماتت و نکوهش قرار داده ، مایه شرمساری ایرانیان می دانند .

به همین منظور در فرصت این مقال در حد بضاعت خویش سعی کرده ام مورد اول را به بوته نقدی منصفانه بنشینم ، باشد که به تنویر هر چه بیشتر اذهان منور جامعه کمک نماید :

متاسفانه از زاویه همین نگاه ، شب گذشته درفضای گسترده مجازی توسط یکی از طنز پردازان با سابقه ایرانی اروپا نشین ( جناب آقای هادی خرسندی )  مطلبی انتشار یافت که در ذیل این نوشتار عین همان مطلب تقدیم خواهد شد :

گلشیفته فراهانی ، عریان روی بساط روزنامه فروشی های فرانسه . زنی زیبا و جوان و عریان در تصویری که غم از هر پیکسل اش می بارد . رنگی نه ، سیاه و سفید . سیاه و سفید نه ، سیاه و خاکستری با دستانی که انگار انگشت هایش را شکنجه کرده اند . لبش چنان بسته است که انگار سالهاست به حرفی باز نشده . یک تابلوی هنری و یک نقاشی از نور و تاریکی با لنز دوربین . زنی عریان که هیچ تحریک کننده نیست . خیالی هیچ اشعه ای از موهایش نمی گذرد و تصور هیچ دستی بر بدنش نمی رسد . در چشمانش انگار غم عالم به امانت گذاشته اند . نگاهش مات است ، غمگین است ، حیران است . غمگین که چرا هموطنانش عکس او را عریان می بینند ؟ عکسی که پوشیده است از هر اندیشه ی هوسناکی . این چشم های ماست که دریده هستند . در این عکس زنی قدرتمند می بینیم که می تواند لخت شود اما تحریک مان نکند و .....

با خواندن این جملات بی اختیار یاد این ضرب المثل معروف انگلیسی افتادم :

و خداوند قبل از خلقت بشر ، توجیه را آفرید !..

دوست گرامی جناب آقای خرسندی ،

آنچه که شما در توجیه عریانی تن یک بانوی ایرانی به رشته تحریر درآورده اید ، مصداق بارز عذر بدتر از گناه است که به اعتبار آفتاب آمد دلیل آفتاب ، برای اثبات مذمت چنین نگرش و استدلالی خود را از ارائه هرگونه توضیحی مبرا می دانم . البته از انصاف نگذریم ، فن بیان تان قابل تحسین است تا آنجا که به زیبایی هرچه تمام تر توانسته اید قباحت و زشتی چنین عملی را به مدد هنر - بازی با کلمات - در اذهان خواننده موجه جلوه دهید .

کاش شما و گلشیفته فراهانی و گلشیفته های فراهانی دیگر که متاسفانه این روزها بواسطه تنگ نظریهای حاکم بر فضای فرهنگی کشور اسلامی مان تعدادشان کم هم نیستند ، می دانستید و از آیین پاک نیاکان مان می آموختید که نجابت و عفت دو گوهره وجودی لاینفک زن ایرانی است که به هیچ بهایی و به ثمن هیچ توجیهی ، نمی بایست برآن چوب حراج زد و آن را دست آویز خود شیفتگی های شخصی و احیانا مطامع سیاسی خاص قرار داد .

برهنگی تن تا مرز عریانی مادرزادی آن و به نمایش گذاشتنش در ویترینی که چشم جهانیان به سوی اوست ، جز بی عفتی و تقلید ولنگاری های تجارت گونه دنیای غرب که عاملش را تا حد مسخ هویتی پیش برده ، چه پیامی می تواند داشته باشد که این گونه به هزاران ترفند زیرکانه و صد البته خنده دار سعی در توجیه آن داشته اید ؟

آیا شایسته تر نبود به جای توسل جستن به هنر عکاسی ،  معجزه لنز دوربین ، خاکستری دیدن سایه روشن های تصویر و از همه بدتر دریده بودن چشمان بینندگان آن ، می پذیرفتید که اساساً این گونه خیمه شب بازی های کلیشه ای در قالب به نمایش گذاشتن تن و جسم خود برای جلب توجه دیگران ( چه با هدف شخصی و چه با اهداف سیاسی ) خارج از دایره باورها و ارزشهای پذیرفته شده هر ایرانی غیرتمند است و جز شرمساری و لکه دار نمودن دامن عفت بانوان ایران زمین هیچ پیامدی بدنبال نخواهد داشت ؟

کم نیستند شیر زنانی که تمام مشکلات جامعه خویش را تاب آورده و در داخل همین سرزمین مادری شان با شجاعت تمام ، خواسته های مشروع و مدنی خویش را به زیبا ترین شکل ممکن گاه به اعجاز قلم ، گاه به گردهم آیی های مسالمت آمیز و گاه به فریاد بلند سکوت ، مطالبه کرده اند بی آن که نیازی باشد به تجارت عریانی تنشان.

و کلام آخر اینکه :

هیچ نگاه خسته ای ، هیچ دل شکسته ای ، هیچ بغض فرو خورده ای و در نهایت هیچ تن رنجور از زخم شلاقی به انسان مجوز عریانی تن و به نمایش گذاشتن گوهره ی ذاتی وجودش را نمی دهد حتی اگر پای مطامع سیاسی خاصی در بین باشد . تلاش شما برای موجه جلوه دادن این بی عفتی به غایت زشت ، تمثیلی عینی از شبیخونهای فرهنگی مخربی است که نرم و آهسته تمام داشته های یک ملت را به تاراج خواهد برد و این جفایی است نابخشودنی در حق جوانان نجیب این مرز و بوم !...

و اما در همین زمینه پیام پدر گلشیفته ، جناب آقای استاد بهزاد فراهانی که از جمله بازیگران متعهد و خوش نام عرصه تئاتر ، تلویزیون و سینما هسند ، خود بهترین گواه مدعی است که در صفحه فیس بوک ایشان انتشار یافته است :

تو را دخترم نمی خوانم ،

 

چرا که هنر را با عریانی اشتباه گرفتی .

 

تو را دخترم نمی نامم

 

چرا که هویت اریایی را در اندام لخت خود به سخره گرفتی

 

تو را چه بگویم که از هنر و فهم تنها حیوانی ترین راه را برای اعتراض یافتی ،

 

فرزند فرهنگ باخته ام من برخودم لعنت فرستادم که یادم رفت برایت شاهنامه بخوانم ،

 

از کوروش و زرتشت بگویم ، لعنت به من که کنار بازیگری ،

 

بازی زندگی را یادت ندادم که چنین رسوایی را برای آریایی به بار آوردی ،

 

دیدن اندام عریانت ، زانوانم را لرزاند ،

 

فرزند ، چه بر سر هویت متعصب ایرانی اوردی ،

 

کاش مرده بودم واندام برهنه ونگاه بی رنگت ، در دستان مردم دست به دست نمی شد .

 

کاش تو با شرفت اعتراض می کردی . نه با اندامت ،

 

که فقط یک پدرو خرد کردی .

 

با من چه کردی

 

ای غریبه ؟!...

 

 

 

زاویه نگاه ( پاسخی بر مطلب : ژیلت های الماس نشان )

همسر مهربانم ،

دل نوشته سراسر گلایه ات را که در نوع خود رنجنامه ای بود بر جان خسته و دل شکسته ات ، خواندم و اعتراف میکنم که از خواندنش جز شرمساری و سرافکندی چیزی عایدم نشد . مرا بابت ندیدن غصه ها و نشنیدن فریادهای سکوتت ببخش . سکوتی رنج زا که به چهره معصوم و همیشه خسته ات ، ابهتی خاص بخشیده بود و من به غفلت متوجه شکوه و جذابیت مردانه اش نشده بودم . براستی که هیچ دردی مثل  نداری خلوت خاصه مردی را بر هم نمی زند و حکومتی از بیم و اضطراب را در روانش برپا نمی سازد . نفرین به فقر که اینگونه مرد افکن است و ویرانگر .

اما جان من ، به کدامین استدلال توقع داری من تمام داشته ها و به نوعی تُوتم وجودیم را قربانی نداشته های تو کنم ؟

در جهانی که فقط یک زادن دارد و یک مردن - و فرصتی اندک و محدود برای زیستن میان این دو - چرا باید آنگونه که میخواهم و بایسته شان انسانی من است ، نباشم و زندگی نکنم ؟  بگذار راحت و بی پرده بگویمت ، من لطافت و زیبایی پوست خدا دادۀ دستانم را پاسوز هیچ عذر و بهانه ای نمیکنم و در حفاظت و پاسداشت آن اهمال نکرده ، طراوت و شادابی اش را قربانی نداشته های تو نخواهم ساخت . هر چه میخواهی بگو ، اما لطافت دستانم را از من مگیر.

کمی انصاف داشته باش، من از زاویه نگاه تو به مسئله ، برحقت دانستم و با دنیایی شرمساری برصحت گفته هایت شجاعانه مهر تایید زدم ، چرا تو یک بار در جایگاه من و از زاویه نگاه من حقانیت خواسته هایم را ندیدی تا مجبور نباشی آنگونه متهمم سازی به خودخواهی و نادیده گرفتن زحمات و عرق جبینت که واسطه کسب روزی حلالمان است ، و من قطره ای از آنرا آری فقط قطره ای از آنرا - نه با یک ژیلت الماس نشان که با تمام الماسهای درخشان دنیا عوض نمیکنم و بر ترک ترک دستان پینه بسته ات از سر مهر و با افتخار بوسه میزنم .  پای همراهی و همدلی هم در میان باشد  از نان شبم می گذرم ، اما از لطافت پوست دستانم هرگز .

 به گاه بیماری ، دارو نمی خواهم

به وقت خستگی ، تفریح نمی جویم

سفره رنگین و اطمعه های لذیذ و اشربه های گوارا بر من حرام باد

در کارزار سخت رقابت و هم چشمی با دیگران ، نگین مرصع و گوشواره زرین نمی خواهم

بهانۀ تن پوش حریر و چادر ابریشمی و البسه های رنگارنگ مُد روز نداشته و نخواهم داشت  

بر ای زینت زیر پایم فرش زرین و برای تلالو بالای سرم ، لوسترهای درخشان چشم خیره کن نخواستم     

و از همه مهم تر اینکه به گاه بستن پیوند زناشویی ، به سنتی ترین روش ممکنه مهریه ام را طلب کردم ( یک جلد کلام الله مجید ، یک دست آینه و شمعدان و 14 سکه بهار آزادی به نیت چهارده معصوم سلام الله علیه ) و چون بسیاری از زنان بهانه گیر مال اندوز مدگرا ، از شاسی بلند و ویلای شمال و سکه های پیش عقدی به تعداد سال تولدم سخنی به میان نیاوردم . زهی افسوس که همۀ این نخواستن های عاشقانه و از سر صدقم را ندیدی ، آنگاه مرا بابت اندک خواسته به حقم به اشد ممکن شماتت کرده و در محکمه به پا کرده وجدان خویش بر دار مکافات زیاده خواستن و همدلی و همراهی نکردنم ، آویختی؟  فکر نمیکنی در قضاوت خود کمی تعجیل کرده و یک طرفه به قاضی رفته ای عزیز من ؟

می بینی که من نیز چون تو در جایگاه خود و از زاویه نگاه خویش درست میگویم و بر مدار حقم . ای کاش به جای به مسلخ کشاندن آنگونه من ، کمی تأمل میکردی و درکنار هم ، با هم ، و برای هم می اندیشیدیم به این واقعیت تلخ  :

 پس این همه نیاز وخواستۀ انسانی من و تو ، قربانی چه شده و چه کسی پاسخگوی آن است ؟

براستی اکنون و از پس شنیدن این شکوایه نامه دوستانه ام چه میگویی ؟ برای سیانت از مهمترین فدیه الهی ارزانی داشته شده من در مقام یک زن ، ژیلت الماس نشان 90 هزار تومانی میخری ، یا نه ؟  

 

 

ژیلت های الماس نشان

 

باز هم دعوایشان شده بود . زن وشوهری را میگویم که سناریو دعواهای تکراری و بی ثمرشان دیگر برای اهالی محل عادی شده است . آنقدر عادی که اگر یک شب اتفاق نیفتد ، عجیب و خارج از دایره تصور به نظر می رسد . دیشب نیز چون دگر شبهای پیشین ، به  توصیه همسرم در معیت چند نفر از همسایگان برای وساطت و آشتی دادن این زن و شوی همیشه در حال جدل ، از خانه بیرون شدیم و در گرماگرم دعوا آنان را مقابل خود یافتیم . تو گویی انتظارمان را می کشیدند ، چرا که با دیدن ما کمی از شور و التهاب شان  کاسته شده و تا حدودی آرام گشتند . آنگاه از پی این آرامش موقتی هر یک تلاش میکردند تا ما را مجاب کنند به بی گناهی خویش و یافتن سندی زنده دال بر اثبات حقانیت خود . تا اینجای موضوع همه چیز تکراری بود و کاملاً عادی که  به کرات تجربه اش کرده بودیم . اما وقتی علت دعوای آن شبشان بر ما معلوم گشت ، برجایم میخکوب شدم و لحظاتی طول کشید تا بفهمم ، که هستم  واکنون در بطن این دعوای خانوادگی بی ثمر چه می کنم !...

زنِ آن مرد بیچاره که کارگری روزمزد بیش نیست ، با قیافه ای کاملا حق به جانب در حالی که دستان خود را به همه ما نشان میداد ، اینگونه لب به سخن گشود:  حاج آقا ( خطاب به من ) ملاحظه بفرمایید ، پوست دستانم حساس هستند و لطیف . من فقط از شوهرم خواسته بودم وسایل آرایش و ژیلتی متناسب با پوستم تهیه کنند که باعث آسیب آن نشود . شما قضاوت کنید آیا این توقع زیادی است ؟

برای یک لحظه چشمانم به دستان پینه بسته و ترک خوردۀ مرد کارگر افتاد که حکایت از رنج دوران داشت . بی شک  شیارهای عمیق کف دستش که صلابت و مردانگی خاصی به او بخشیده بود ، حاصل ساعتها کار پر مشقت  بود تا به نوعی پاسبان و ضامن عزت نفس و سربلندیش در دنیای باقی باشد و او را از چنگال وسوسه های پر فریب دنیوی مصون بدارد . وگر نه کم نیستند آنانی که اسیر هوای نفس ، در دام دنیا و جاذبه های چشم خیره کنِ فریبای آن گرفتار آمده ، پیمودن یک شبۀ ره صد ساله را به کار طاقت فرسا و ریختن عرق جبین ترجیح میدهند و هم اکنون دستانشان به لطافت گلبرگهای بهاری اسباب تفاخرشان است برعالم و آدم !...

براستی شما جای من بودید درآن لحظات ملال آور ، چه پاسخی به همسر آن مرد کارگر می دادید ؟  اعتراف میکنم آنشب پاسخی نداشتم و جز جنباندن سر از باب تأیید برای آرام نمودنش وکمک به ختم قائله چیزی به ذهنم نرسید . اما امروز با دلی شکسته و انزجاری بی پایان از بلای خانمان براندازی به نام فقر ، از زبان آن مرد کارگر وچه بسا تمام کارگران شریفی که به قیمت عصارۀ جان خویش ، عرق جبین و دستان ترک خوردۀ خود را دست مایۀ پاسداری از عزت نفسشان قرار داده اند  اینگونه به همسرش پاسخ می دهم :

از پوست نازک و حساس تر از برگ گُلت خبر دارم عزیزم ، شرمنده که نمی توانم برای حفاظت از لطافتش، کرمهای مارک دار فرانسوی و ژیلتهای الماس نشان 90 هزار تومانی بخرم تا مبادا خدایی ناکرده به زیبایی آن آسیبی برسد . اصلا نگران پوستِ ترک خورده و به غایت ضخیم شدۀ دستانِ من روز خوش ندیده هم مباش .

 بی خیال ایثار زنانِ پوست نازکتر از تویی هم که بواسطه تورم وگرانی کمر شکن امروزی جامعه ، مدتهاست با درد نداری شوهرانشان کنار آمده و عطای لطافت پوست و خرید کرمها و ریملها و ژیلتها و ادکلنهای آنچنانی رابه لقایش بخشیده اند و خاموش و نجیب سخنی به کنایه بر زبان نمی رانند تا مبادا چینی نازک غرور مردانۀ شوهرانشان شکسته شود . حق باتوست ، هر چه می توانی بر سرم فریاد بزن و خشمگین باش ، در دنیایی که مردانگیِ مردانش را به عیار بهره مندیشان  از ورق پاره هایی بنام پول   می سنجند نه میزان تلاش و همت شبانه روزی آنان ،  نداشتن و خالی بودن دستان چون منی ، خود گناه کمی نیست که بی شک مستوجب عقوبتی بس بزرگ نیز می باشد . و کدامین عقوبت سنگین تر از آبروی من بود که در میان انبوهی از خلق خدا ، همچون پَر کاه به دست باد سپردیش ؟ ! ...

 و براستی چه تلخ در آن شب شوم ، غرور مردانۀ آن کارگر بیچاره فقط بخاطر نخریدن ژیلتی 90 هزار تومانی ، همچون شیشه شکست و در مقابل چشمان نظاره گر اهالی محل بر سرش آوار شد !....

نفرین به - نداری - که تمام داشته های یک مرد را اینگونه به رایگان از او گرفت !...

-        خانوم  چی شده ، این همه سر و صدا مال چیه ؟

-         فکر کنم باز هم دعواشون شده !... 

پی نوشت :

داستان این دل نوشته کاملا واقعی است و از دلِ دعوایی مکرر بر گرفته شده است . 

برای پرهیز از یک سویه نگری ، هفته آینده پاسخ زن را به شوی کارگر خویش ، بخوانید !...

مجلسان و حرکات موزون

 

یادش بخیر انگار همین دیروز بود که مردم خدا جوی ایران همیشه سربلند ، آگاهانه و به بهای سنگین پرپرشدن  فرزندان اصیل و پاک خود ، خواستار استقرار نظامی اسلامی بر محوریت - مردم سالاری دینی-  در جامعه خود شدند. اکنون قریب به 35 سال از آن روزها می گذرد ، روزهای خوف و خطر، جنگ و گریز،  بمب و پاره های تن مردمانی که مردانه ایستادند و عزت خویش را  با هیچ تهدید و تطمیعی دنیوی مبادله نکردند و تاریخ این مرز و بوم را آنگونه نوشتند که خواستند و می بایست.

ملت ما در طول این سالها فراز و نشیب های بسیاری را به لطف و مدد الهی پشت سر گذاشته و سر بلند از هر آزمون سختی، همواره  باعث یاس و ناامیدی  دشمنان پر فریب و گرگ صفت خود شده است. اما با کمال تاسف  این روزها در فضای سیاسی کشور شاهد  برخوردهای جناحی خاصی  هستیم که در یک کلام نمی بایست باشیم و حاصل آن جز یاس و نومیدی مردمان نجیب این سامان چیزی نخواهد بود.

اوج این برخوردهای جناحی و چه بسا تسویه حسابهای شخصی در جریان استیضاح وزیر علوم به منصه ظهور رسید که در نهایت با برکناری و عزل ایشان از سمت وزارت ، یک بار دیگر شائبه سیاسی کاری برخی از نمایندگان مردم در خانه ملت ، قوت دو چندان گرفت و بی گمان موجی از شادی و شعف را در بین بد خواهان  - آن سوی آب - این ملت براه انداخت .  

اینکه مجلس ما عصاره و تجلیگاه خواست ملت است ، امریست علی حده و مورد توافق همگان . بی شک نظارت بر عملکرد وزرای دولت و استیضاح آنان در موارد لزوم ، از جمله اختیارات قانونی و به حق مجلسیان است که ماحصل این استیضاح هر چه باشد ( برکناری یا ابقاء وزیر ) ، فصل الخطابی خواهد بود قانونی و لازم الاجرا که پذیرش و احترام به آن وظیفه ملی و بلکه تکلیف شرعی واجبی است بر ذمه هر ایرانی غیرتمند و دلسوزی که قلبش همواره  برای اعتلای نام عزیز کشورمان می تپد . اما بپذیریم که برآیند افکار عمومی مردم در کوچه و بازار حاکی از آن است که در این مورد خاص ، توقع و انتظارشان از نمایندگان خود بیشتر بوده و خواهان دقت نظر و بصیرت بیشتری از وکلای خود در فضای سیاسی کشور هستند.

در همین زمینه آنچه که قبول و هضمش برای ملت ما سنگین است و خارج از دایره توقع به حق آنان از نمایندگان خود ، حرکات و سخنان جو زده برخی از وکلای مجلس بود که به همه چیز شباهت داشت جز نمایندگی ملتی که در سخت ترین شرایط هم ، نجابت و سعه سدر بر گرفته از فرهنگ والای ایرانی خویش را فراموش نکرده و هرگز سوار بر مرکب احساسات ، مغهور امواج طوفانی هیچ دریایی نشده و به حول و قوه الهی نیز هرگز نخواهند شد .

با کمال تاسف همه جهانیان دیدند پس از اعلام رای نهایی مجلس که به عزل وزیر استیضاح شده ختم گردید ، چگونه عده ای هیجان زده و از سرشوق با حرکات موزون و فریادهای الله اکبر و تکبیر گویان خود ، فضای مجلس را به عرصه یکه تازی خواسته های نفسانی خویش مبدل ساختند و انگار در فتح الفتوحی عظیم ، در میدان جنگ با دشمن ، پشت دشمنی اهریمنی را به خاک مالیده اند که آنگونه - اسپند وار برآتش -  در پوست خود نگنجیده ، غریو شادیشان گوش فلک را کر کرده بود .

غافل از اینکه آقای فرجی دانا  فرزند برومند همین آب و خاک ، و از سرمایه های ملی همین مرز و بوم هستند و بی تردید برخواسته از دل همان ملتی است که آنها مسئولیت نماینده بودنشان را به دوش گرفته اند !...  من پاسخ به این پرسش ذیل را به وجدان خود نمایندگان استیضاح کننده وا می نهم : چند درصد از دلایل عزل این وزیر شایسته دولت ، به عملکرد و توان مدیریتی ایشان مربوط بوده و هست ؟ همانکه می بایست تنها دلیل شما برای به قضاوت نشستنش باشد و بس ؟  

آیا براستی با عزل ایشان تمام مشکلات کاری حوزه مربوطه ، بدست توانای نمایندگان مجلس حل خواهد شد و یا اینکه یک بار دیگر به اشتباه اقدام به پاک کردن صورت مسئله کرده ایم ؟ آفتی که این روزها بدجوری گریبان جامعۀ ما را فرا گرفته و متاسفانه خواسته و ناخواسته در تقابلهای آشکار و پنهان احزاب سیاسی مختلف کشور به نوعی حرف اول و آخر را می زند و علیرغم توصیه های موکد و مکرر مقام معظم رهبری (دامه برکاته ) مبنی بر حفظ وحدت و پرهیز از تعصبات جناهی و گروهی ، ارمغانش تاوان سنگینی است که ملت می بایست هزینه آن را پرداخت کنند؟  

در چنین شرایط حساسی که کشور عزیزمان - ایران - با آن روبروست ، تنش های سیاسی فی مابین تشکل های مختلف که بیشتر به یک تسویه حساب شخصی وجناحی شبیه است تا یک رقابت سالم حزبی، و اوج آن در جریان استیضاح وزیر علوم به منصۀ ظهور رسید ، چه محلی از اعراب می تواند داشته باشد و به سود کیست؟

به نظر می رسد در شرایط حساس کنونی ، تلاش برای حفظ و تداوم وحدت ملی و پرهیز از هر گونه زیاده خواهی و تعصبات بی ثمر جناحی ، از وظایف هر ایرانی غیرتمندی است که حاصلش قطعا آبادانی بیشتر مُلک خواهد بود و لاغیر.

خدایا

چنان کن سرانجام کار ،

  تو خشنود  باشی و  ما رستگار.                       

تناقض گویی در سکوت سنگین شب


 نمیدانم تا بحال در سکوت سنگین شب ، با خود به گفتگو نشسته اید یا نه ؟ من خود به کرات و بارها چنین گفتگویی را تجربه کرده ام . تجربه ای که همسرم را به شدت نگران میکند و باعث میشود تا در صحت مشاعرم به تردید افتد . دیشب چون همیشه ایام ، از سرکنایه و با لحنی اعتراض گونه ، مرا پرسید :  باز هم با خودت چه میگویی ؟ گفتمش : هیچ عزیزم ، نگران نباش . داشتم به خودم میگفتم : بیخودی زور نزن، هیچ کس برای نوشته هایت تره هم خُرد نمیکند. اصلاً نباید هم خُرد کنند. درعصرقحط صداقت و بدتر ازآن اقتصاد تورم یافته این زمان، از چیدمان زیبای کلمات کنار هم وساختن جملات قصار و دهن پرکنِ چهل من یه غاز، که آبی گرم نمیشود، میشود ؟ شعار دفاع از حقیقت وتلاش برای اجرای عدالت و عمل به تکلیف هم دیرگاهیست نخ نماشده و مخاطبی ندارد، و بیشتر درحکم سیاه مشقی است برصفحات بی جان کاغذ که تنها کاربردش دادن پُز روشنفکری و داشتن داعیۀ دفاع از حقوق بشر است و لاغیر.

 دست بردار پدر بیامرز ، از این همه نوشتن و باطل نمودن ورق پاره های کاغذ چه عایدت میشود ؟

بابا ، مردم اول تکه نانی میخواهند و قالب پنیری برای زنده ماندن و بعد بهانه ای برای خندیدن و فراموشی قصۀ غصه های بی پایانی که همچون کوه بیستون برشانه هایشان سنگینی میکند ، همین و بس.

فرقی هم نمیکند که این خنده ها با تمسخر قوم شجاع و دلیر" لر " حاصل شود ، و یا تخریب شخصیت یکی ازدرخشان ترین چهره های روشنفکری معاصر یعنی " دکتر علی شریعتی " . و یا حتی گاهاً با سخره گرفتن باورهای دینی، که ائمه معصومین (سلام الله علیه ) به شدت ما را از انجام آن پرهیز داده اند و آنرا مایه شقاوت انسان برشمرده اند . متاسفانه این روزها بنام طنز و لطیفه، تمام صفحات دنیای مجازی پرشده از مطالبی که خواسته وناخواسته شخصیتِ چهره های ماندگار عرصۀ علم و ادب و هنر کشورمان را نشانه رفته و به تمسخرکشیده است ، به این بهانه که شاید از دل آن تبسمی بر چهره مردمان بنشیند و انبساط خاطری فراهم گردد .

 ما را چه شده است که اینگونه ناخواسته به نابودی افتخارات و داشته های ارزشمند خود نشسته ، و به کمترینِ آنچه که شایسته ماست، قانع گشته ایم؟ یعنی: نان و خنده . این چه جفایی است که اول در حق خود و بعد سرمایه های ملی خویش روا میداریم؟ براستی ریشه و خاستگاه این همه خودزنی غیرمتعارف کجاست؟ آیا در فرهنگ - آن سوی آب - هم این همه جوک و لطیفه در بارۀ مثلاً گوته و شکسپیر وجود دارد ؟ چه میدانم یا در بارۀ باخ و انشتین و ونگوک ؟ آیا مسیحیان نیز برای خندیدن و پر کردن اوقات فراغتشان، معاذالله مسیح و آیین کلیسا را به سخره می گیرند ؟

وا اسفا که به جای تکریم و بزرگداشت بزرگان خود ، آنان را اینگونه به مسلخ ندانم کاری های خویش برده و به بهای

ناچیز تبسم و خنده ای گذرا ، از عرش به فرش کشانده و نه با آنان، که به آنان میخندیم و روز به روز بزرگی شخصیت

و عظمت جایگاهشان را در ذهن فرزندانمان کوچک و کوچک تر می نماییم . دیگران از بزرگان خویش اسطوره می

سازند و تا سرحد جان تکریمشان میکنند ، آنگاه ما به غفلت برگزیدگان و مشاهیر بی بدیل خود را ....

-        چی فرمودین ؟ دارم متناقض حرف میزنم ؟ کدوم تناقض ؟ از چی حرف میزنید ؟

-        قرار شد کسی برای نوشته های شما تره هم خُرد نکند ، پس این همه عریضه نویسی تان بابت چیست ؟

-        حق باشماست ، مرا ببخشید . اما این فقط یه درد دل با خویشتنِ خودم بود در خلوت و سکوت سنگین شب ، که شما عزیزان میتوانید به اون توجهی نکنید و ناخوانده بروید سراغ خواندن جوک بعدی و تخریب شخصیت بعدی و متعاقب آن خنده های بعدی تان !...

چطوره ؟ به نظرتون رفع تناقض شد ؟

ساعت 4 بامداد شنبه چهارم مرداد ماه ، زمانی که میهمان همیشگی ام - بیخوابی - به سراغم آمده بود و براستی که در این لحظات ، نوشتن چقدر آسان میشود و لذتبخش . 

" دادا " رفت

 ناب ترین باده عالم تویی                بانی دل دادن آدم تویی

بر عطش روح من از راه مهر               بارش باران دمادم تویی

من همه آلوده دردم عزیز                  صحبت آرامش و مرحم تویی

دورترین باشی اگر ، بازهم                 آن که خدا کرده نشانم تویی  

نامش گوهر بود ، و وجودش گوهری برتر از صدف کون و مکان . آرام بود و صبور و آرامش دل دریایی اش را تکان هیچ باد و طعنه هیچ بارانی بر هم نزد .سخت ترین تازیانه های عالم هرگز نتوانست اندکی ( آری فقط اندکی ) بذر خشم و کین در سینه مالامال از مهر و محبت اش بکارد و  تبسم دلنشین چهره معصوم و روگندمیش  ساعتها مخاطب را مجذوب خویش می ساخت .با دروغ بیگانه بود و تمام بودنش لبریز از صداقت و راستی . درد داشت اما بواسطه روح بلندش ، شکوایه هرگز . غصه داشت اما قصه ی غصه هایش را هیچ کس نشنید که او تنها سنگ صبور دیگران بود و بس . ساده بود و ساده زیست اما در پس همین سادگیش دریایی از معرفت و آگاهی به این واقعیت نهفته بود : که دنیا و همه ظواهر پرفریبش فانی است و آنچه که ماناست تنها مهر است و مهر ورزیدن ، همان که تا لحظه آخر به اکمل ممکن از دوست و دشمن دریغش نکرد و هر کس به فراخور درک و قابلیت خویش از چشمه جوشان مهر بی پایانش سیراب شد. بی هیچ تردیدی او بهشتی  است ، که اگر نباشد من ( فرزند داغدارش ) بهشت بی او را به پشیزی نمیخرم .

گوهر پر فروغ دنیای من ،

سوگند به آنکه داننده اسرار نهان است ، پرواز عاشقانه ات به سرای باقی باغ بهارانم را پژمرد و پای امیدم را فرسود . رفتن غریبانه ات هرگز در باور خیالم نگنجد ، که یاد و خاطره ات به گستره تمام تاریخ روشنی بخش قلب شکسته ام خواهد بود . تو هنوز هستی و لحظه لحظه عمر با مایی چرا که به گفته شیخ اجل : مرده آن است که نامش به نکویی نبرند .

پس آرام بخواب و بدانکه نام نیکت همیشه ایام زینت بخش تمام دوران است . 

                                                          فرزند داغدارت همایون  

به مناسبت هفتمین روز درگذشت مادر بزرگ نازنینم که با رفتنش تمام بودنم را به آتش کشید .

روحش شاد و یادش گرامی باد .